سفرنامه مکه و فرنگ  مروری بر سفرنامه ناصرالسلطنه در سال 1317 ق

سفرنامه مکه و فرنگ  مروری بر سفرنامه ناصرالسلطنه در سال 1317 ق رسول جعفریان زندگینامة نویسنده میرزا نصر الله ناصر السلطنه، متولد 1281 ق. از کارگزاران دولت قاجار و وزیر خالصه‌جات و زراعت مظفرالدین شاه است. وی در سال 1318 ـ 1317 در سن 37 سالگی به ح

سفرنامه مكه و فرنگ  مروري بر سفرنامه ناصرالسلطنه در سال 1317 ق

رسول جعفريان

زندگينامة نويسنده

ميرزا نصر الله ناصر السلطنه، متولد 1281 ق. از كارگزاران دولت قاجار و وزير خالصه‌جات و زراعت مظفرالدين شاه است. وي در سال 1318 ـ 1317 در سن 37 سالگي به حج عزيمت كرده و اين سفرنامه را نگاشته است. تاريخ درگذشت دقيق وي را پسرش در يادداشتي، در پايان همين سفرنامه با اين عبارت آورده است: «مرحوم آقا كه در 16 محرم 1352 داعي الهي را اجابت كرده و اين دنياي فاني را ترك كرده، 72 سال داشت.»

وي از سادات طباطباييِ ديباي تبريز بوده و پدرش ميرزا رفيع رييس العلما، از چهره‌هاي شناخته شدة تبريز بوده است. اين خاندان بيش از آن?كه روحاني باشند، خانداني اداري و وابسته به دولت قاجار بوده?اند.

نظام العلما، فرزند حاج ميرزا علي اصغر مستوفي است كه به سال 1250ق. به دنيا آمد. در همان تبريز به تحصيل علوم ديني پرداخت و سپس مدتي در عتبات و نيز مشهد تحصيل كرده، به تبريز بازگشت. خانوادة وي در دستگاه اداري و حكومتي قاجاريه نفوذ داشتند و همين مسأله عاملي براي پديد آمدن قدرتي بر آنان و در عين حال، نقار و درگيري با ديگر دولتمردان قاجاري هم بود.1

نظام العلما، فردي دانشمند و اهل قلم بود و آثاري از وي برجاي مانده كه از آن جمله است: «انيس الادبا»، «تحفة الامثال»، «مقالات نظاميه»، «سفرنامة رضوي»، «سفرنامة غروي» و نيز «ديوان رضويه» و آثار ديگر است. وي در سال 1327ق. پس از بازگشت از سفر حج، در تبريز درگذشت. از وي يازده فرزند برجاي ماند كه يكي از آن?ها همين نصرالله ناصر السلطنه، نويسندة سفرنامة ما است. سفرنامه نويسي مؤلف ما، جدا از تأثير پذيري از موج سفرنامه نويسي اين دوره، بايد تحت تأثير پدرش باشد كه دو سفرنامه؛ يكي عتبات و ديگري مشهد داشته است.2

ميرزا اسدالله خان ناظم الدوله برادر نظام العلما؛ عموي نويسندة ما ـ كه تحصيل كردة روسيه بوده و مدت?ها در وزارت خارجه كار كرده ـ مناصبي در سفارت ايران در سن‌پترزبورگ و تفليس و اسلامبول داشت و در اين اواخر رييس دار الشوراي كبراي بود و به سال 1319ق. درگذشت. در اين سفرنامه مكرر از وي ياد شده است. ميرزا محمود خان علاء الملك وزير مختار ايران در اسلامبول نيز برادر ديگر نظام العلما است كه نام وي را در بسياري از سفرنامه?هاي حج دورة اخير قاجاري ـ كه از اسلامبول عبور كرده‌اند ـ مشاهده مي‌كنيم. وي شش سال سفير ايران در عثماني بود. در همين سفرنامه از وي كه همراه مظفرالدين شاه در سفر فرنگ بوده ياد شده است.

به هر روي، خاندان ياد شده، از خاندان‌هاي شناخته شدة تبريز است كه بسياري از ايشان در تهران مقيم شده و تا دورة پهلوي كم و بيش نفوذ و رجالي در دربار داشته?اند.3

نظام العلما، هفت پسر و چهار دختر داشت كه يكي از آن?ها نصرالله خان ناصر السلطنه، مؤلف سفرنامة ماست كه در آغاز منشي حضور مظفرالدين شاه، سپس وزير خالصه‌جات آذربايجان و در سلطنت مظفرالدين شاه وزير خالصه‌جات كلّ ايران بود. زماني هم وزارت خزانه را داشت. او در سفر اول و سوم مظفرالدين شاه به فرنگ همراه وي بود.

در اين سفرنامه آگاهي‌هايي از زندگي وي و نيز يادي از برادران و فرزندانش به صورت پراكنده آمده است كه در مرور رساله، به آن?ها اشاره خواهيم كرد.

اماآنچه خود به اختصار دربارة زندگي?اش تا سال حج؛ يعني در همين سفرنامه نوشته، اين است:

«اين بنده در سال هزار و دويست وهشتاد و يك (1281) هجري، درماه محرّم، در تبريز متولّد شده و به نصرالله مسمّي شدم و چون خانواده‌ام از طايفة طباطبا كه الآن ثبت اسامي اجدادم در دفتر طباطبايي‌هاي زوالي موجود و بدين قرار است: پدرم ميرزا رفيع الدين نظام العلما، ابن حاج ميرزا علي اصغر مستوفي، بن .... ابراهيم بن حسن مثنّي، بن امام حسن مجتبي، امير المؤمنين علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ و از جمله خانواده‌هاي معروف و طرف توجه و مرحمت اعلي حضرت اقدس همايون شاهنشاه مظفرالدين شاه هستند، لازم به شرح نمي‌دانم كه خارج از اين مقدمات است.

از سن هفت سالگي تا هزار و سيصد 1300 مشغول تحصيل علم ادبيه و فقه و اصول و بعضي علوم متداولة آن زمان بودم. آقاي حاجي ميرزا رفيع نظام العلما، پدر بزرگوارم مي‌خواستند مثل خودشان جزو اهل عمايم و علما باشم. اقوام ديگرم مايل بودند كه داخل سلك نوكر باب شوم... بعد از اين استخاره، ميرزا عبدالرحيم خان قائم مقام كه در ميان خانواده، بر حسب سنّ و مقام از همه محترم‌تر و سمت رياست دارند، از بندگان اعلي حضرت اقدس همايون شاهنشاهي كه آن وقت با سمت وليعهدي در آذربايجان تشريف داشتند، مستدعي شغلي براي من شدند. بندگان اقدس با كمال مرحمت قبول و مرا به لقب و منصب منشي حضوري سرافراز فرمودند.»

در اينجا ديگر توضيح نمي‌دهد كه از زمان سلطنت مظفرالدين شاه، چه مناصبي داشته است، تنها اشاره دارد كه اين زمان؛ يعني در سال 1317 با صدر اعظم وقت كه امين السلطان بوده درگير و از كار بركنار شده است. دليل اين امر را ، مخالفتش با گرفتن قرضه از روس و تحريكات امين السلطان نزد شاه شمرده و آن را سبب مغضوب شدن و كنار گذاشته شدنش دانسته است.

از مناصبي?كه بعدها ناصر السلطنه داشت، حكومت كرمانشاه بود. در آغاز جنگ جهاني اول، وي در اين شهر بود كه شماري از ملّيون سيد حسن مدرس هم در ميانشان بوده و با نخست وزيري نظام السلطنه در آنجا دولت موقت تشكيل دادند. ناصرالسلطنه با ديدن اين وضع در سال 1334ق. از كرمانشاه به سمت همدان آمد. وي از طرف محمد وليخان تنكابني، حكومت اين شهر را در اختيار داشت و گزارشي نيز از همين زمان، از وضعيت معيشت مردم براي مركز فرستاده است.4 در مجلة الكترونيكي ويستا (vista.ir) هم آمده است كه وي فرانسه را به خوبي مي‌دانست و به?جز ناصر السلطنه، به دبير السلطنه نيز ملقّب بود. بايد توجه داشت آنچه در برخي از منابع آمده، درگذشت وي در سال 1351 ق. در سن هشتاد سالگي بوده، اشتباه است. وي در سال 1352 و در سن هفتاد سالگي درگذشته و در مدفن خانوادگي در قم دفن شده است.

كليات سفر وي

مؤلف مانند برخي ديگر از رجال قاجاري، در پي انفصال از خدمت و مغضوب شدن ـ كه ترس از كشته شدن هم در آن وجود داشته ـ عزيمت حج كرده است. جالب است كه مانند همين رخداد، سال پيش از آن، براي امين الدوله كه منصب صدر اعظمي را داشت پيش آمد. پس از امين الدوله، امين السلطان صدر اعظم شد و به نوشتة نويسندة ما، در انديشة گرفتن قرضه از روسيه برآمد. نويسنده با اين امر مخالفت كرده، نامه‌اي به مظفرالدين شاه نوشته، اما شاه پاسخ تندي به وي داده است:

«دستخط مبارك: عريضة شما ملاحظه شد. به واسطة غرض با صدر اعظم مي‌خواهيد اين قرض كه زندگي مملكت به اوست، نشود. كسي از شما رأي نمي‌خواهد!»

اين برخورد، دولت را تحريض كرد تا ميرزا نصرالله را متهم به سوء استفادة مالي كرده، به مصادرة بخشي از اموالش بپردازد. وي نيز در جريان سفري كه به قم داشت، تصميم گرفت تا به حج برود. از شاه اجازه خواست. ابتدا شاه مخالفت كرد، اما پس از اصرار، با رفتن وي موافقت شد. وي از تهران به سمت قزوين و از آنجا به رشت و انزلي رفته، سپس با كشتي به بادكوبه عزيمت كرد. آنگاه مسير را تا تفليس ادامه داده، به استانبول رفت. در آنجا علاء الملك، عموي وي سفير بود. مدتي در استانبول ماند، سپس به اسكندريه و قاهره رفت، پس از گشت و گذار، از طريق اسماعيليه و سوئز به ينبع رفت. از آنجا با شتر و كجاوه به مدينه مشرف شده، پس از اقامت چند روزه، به مكه عزيمت كرد. پس از انجام حج، به جده آمده، از آنجا به هدف ديدن شامات و بيت المقدس، به بيروت و بعلبك رفت. در اين وقت، پيغام مظفرالدين شاه به وي رسيد كه او را در سفر فرنگ همراهي كند. اين زمان شاه در مسير فرنگ بود. ميرزا نصرالله خان از بيروت به استانبول آمده، از آنجا به بلغارستان رفت و در نهايت به شاه پيوست.

از اينجا بخش دوم سفرنامه رقم مي‌خورد كه همراهي او با مظفرالدين شاه در گردش در كشورهاي اروپايي و روسيه تا بازگشت به تبريز و سپس تهران است.

اهميت اين سفرنامه

بدون ترديد هر نوع سفرنامه‌اي مي‌تواند حاوي نكات تازه و جالبي باشد و اين سفرنامه نيز به دلايل مختلف، در شمار سفرنامه‌هاي با ارزش محسوب مي‌شود.

يكي از جهات آن، اين است كه سفرنامة حاضر، در واقع دو سفرنامه است؛ يكي «سفرنامة مكه» و ديگري «سفرنامة فرنگ»، آن هم در يك سال. مقايسة اين دو سفرنامه و در واقع مقايسة تعريف و توصيفي?كه وي از زندگي اقتصادي، اجتماعي و تمدني دو جامعة متفاوت دارد، بسيار جالب و قابل توجه است. وي در سفرنامة مكه، به?ويژه آنچه از پياده شدن در بندر ينبع تا سوار كشتي شدن در جده مي‌نويسد، با آنچه كه وي از زندگي اروپايي از رفتن به بلغارستان تا بازگشت به دربند و از آنجا تبريز نوشته، بسيار مهم و قابل توجه است. نويسنده خود به اين مقايسه توجه دارد و اگرچه به صورت مستقيم و صريح مقايسه نمي‌كند اما توصيفات او در هر دو بخش، دقيقاً زمينة يك مقايسة جدي را فراهم مي?كند.

اهميت ديگر اين سفر اين است كه بخش فرنگ آن قابل توجه است. وي در اين سفر به دليل آن?كه همراه مظفرالدين شاه و در يك سفر رسمي بوده، توانسته است بسياري از نقاط ديدني را گزارش كرده و آنچه را كه در يك سفر عادي به چشم نمي‌آيد ملاحظه كند. البته مطلب سياسي مهم و خاصي ندارد، اما به هر روي، گزارش وي مي‌تواند نشانگر ديدگاه‌ حاكمان قاجاري در نخستين سفر فرنگ مظفرالدين شاه باشد.

اهميت ديگر آن، جدا از وصف آنچه ديده، قضاوت‌هاي خود نويسنده است. وي از يك خانوادة اشرافي روحاني و در عين حال خود دولتمردي قاجاري، در يك مقطع زماني بسيار مهم؛ يعني دورة تغيير بوده است. او تجربة نظام سياسي داخل ايران را داشته، با وضع اقتصادي و درآمدها و هزينه‌ها آشنا بوده و پس از ديدن تمدن غرب، مجبور به اظهار نظر و مقايسه تمدني ميان ايران و اروپا شده است. در اينجاست كه نكات قابل تأملي را مطرح كرده و به ويژه روي بحث عقب ماندگي و تفاوتها، تأكيد ويژه دارد.

در بخش سفرنامة مكة وي، در مقايسه با آنچه در سفرنامه هاي ديگر آمده، تازه هاي فراواني وجود دارد؛ برخي از تفاوت‌ها كه در سطور بعدي ملاحظه خواهيم كرد، به ويژه آنچه در بارة خوي بدويان گفته و سعي كرده است تا آنان را با دقت وصف كند، مطالب تازة فراواني دارد. مطالب وي دربارة سفر از مدينه تا مكه، عالي و حاوي نكات تازة فراواني در بارة چگونگي سفر است.

خوي اشرافي هم البته در ديدگاه‌ها مؤثر بوده و در بسياري از نقاط به?ويژه در ايران و حجاز، نگاه تحقير آميز بر او غالب است؛ نگاهي كه به هر حال، منهاي خوي اشرافي او كه در عين حال متدين است، نشأت گرفته از مقايسة اين اوضاع با تمدن جديد است. غالب فرنگ رفته‌هاي آن روزگار، تحت تأثير اين نگاه بودند و تنها مذهب و دين را استثنا مي‌كردند.

چگونگي نگارش سفرنامه

وي نگارش سفرنامه را از خانة خود در تهران آغاز كرده و همانجا به پايان برده است. اين مطلبي است كه در پايان سفرنامه يادآور شده وگفته است:

«طول اين سفر از يك سال چهل روز كمتر شد و در روي همان نيمكتي كه اين كتاب را ابتدا كرده‎ام، از قضا امروز كه پنجم ماه است، بحمدالله تعالي توي باغ اين چند صفحة آخر را نوشتم. چه خواب مفصل و درازي بود. به نظرم اين يكسال عمر كه گذشت يك شبانه روز بيشتر نمي‌‎آيد.»

اگر مقصودش سال قمري باشدكه علي?القاعده چنين است، سفر او در 315 روز به?انجام رسيده است.

پس از آن، در جاي جاي سفرنامه اشاره به نوشتن و نگارش روزانة آن دارد. زماني?كه از باطوم سوار كشتي آرامي شده تا به استانبول برود، مي‌‌نويسد:

«در سالون كشتي هركس به كاري مشغول. يكي روزنامه مي‌خواند، ديگري كتاب، ديگري پيانو مي‌زند. يكي با يكي صحبت دارد و چون دو نفر فرنگي پرگوي خيلي حرف مي‌زنند و تقريباً سه ساعت با من صحبت داشتند، حقيقتاً گوش و زبانم خسته شد. چند روز هم بود سفرنامه مانده بود. اين است براي استخلاص، چند ساعتي از آنها يك طرف كشيده، خود را مشغول تسويد اين اوراق كردم.»

در موارد ديگر نيز اين?قبيل عبارات?كه حاكي از نگارش سفرنامه در حين سفر است، ملاحظه مي‌شود.

يادداشتي از مؤلف در سن 64 و 70 سالگي ـ يادداشتي از پسرش

دو يادداشت در پايان اين سفرنامه وجود دارد كه مؤلف سال?ها پس از سفر حج خود نوشته است. وي در سال 1344ق. مي‌نويسد:‌ «از كارهاي دولتي، قريب پانزده سال است كه به?كلي كناره گرفته است.» پس از آن اشاره مي‌كند در سفر 1320 شاه به فرنگ، همراه او نبوده اما در سفر سوم شاه در سال 1323 همراه وي به فرنگ رفته است. پس از آن، به?طور گذرا به انقلاب مشروطه اشاره كرده و از احمد شاه و بي‌لياقتي او و خرابي مملكت و رواج فقر و فاقه در دورة وي سخن گفته است.

شش سال بعد، آخرين يادداشت خود را در پايان اين كتاب نوشته و مي‌گويد: به هفتاد سالگي رسيده است. پس از آن، از رضا شاه و از خدماتش به مملكت ياد كرده، اما اشكال اصلي را تأمين قضايي مي‌داند.

پس از آن، از يادداشت?هاي فرزند مؤلف در سال 1354 (1313) ياد مي‌كند و اين كتاب را «تنها يادگار پدر عزيز و بزرگوارش» مي‌داند. او مي‌نويسد: پدرش در 16 محرم سال 1353 درگذشته و از ظلم و تعدي برخي از افراد به او ياد مي‌كند.

وي سپس از خودش مي?گويدكه 22 سال دارد و در بلژيك درس خوانده است. كاري كه او انجام داده، اين است كه «كلية كاغذهايي را كه تا روز قبل از فوتش براي من به بروكسل (بلژيك) مي‎نوشته، در همين جا ضميمه مي‎كنم كه ديده شود.» بنابر اين، تعدادي نامه نيز در پايان اين نسخه درج شده است. او مي‌گويد سه خواهر و يك برادر دارد (احتمالا از يك همسر ناصر السلطنه) كه همراه مادرش زندگي مي‌كنند؛ مادري?كه «در تمام عالم بالاترين و محبوب‌ترين كسان است.»

نسخة سفرنامه

تنها نسخة اين كتاب، به صورت كپي به وسيلة دوست عزيز، جناب آقاي دكتر هاشميان در اختيارم قرار گرفت. از اين بابت، از ايشان سپاسگزارم. طبيعي است به دليل تك نسخه بودن، موارد ناخوانايي، به خصوص در بارة برخي از اسامي اَعلام و امكنه وجود داشت كه تا سر حدّ امكان تلاش بر خواندن آن?ها بود. موارد ناخوانا مشخص شده است. در كتاب، مواردي را خود مؤلف تصحيح كرده است. جالب آن?كه در بسياري از موارد اشاره مي?كند: اينجا جاي عكس است. با توجه به مواردي در كتاب كه اشاره به گرفتن عكس دارد، روشن مي‌شود كه او تصاوير زيادي از سفر مكه و فرنگ داشته و بنا نهادن آن?ها را در جاي خود در وقت چاپ كتاب داشته است. اين?كه تصاوير كجاست، روشن نيست. اميدوارم كه پس از چاپ اين كتاب، آگاهي تازه‌اي از آن?ها به دست آيد! تعدادي از تصاوير سفر مظفرالدين شاه، به ويژه عكس دسته جمعيِ آنان در استاند در پايان سفرنامه مباركه به چاپ رسيده است.

مجموعه صفحات اين نسخه 382 صفحه است كه شامل سه يادداشت آخر كتاب نيز مي?شود. البته در مواردي اشتباه شماره?گذاري شده و گاه تا چندين صفحه كم و زياد شده است. با اين حال شماره‌ها حفظ گرديده و در متن ميان كروشه قرار داده شده است.

اشارة موجود در سفرنامه مظفرالدين شاه از مؤلف

گفتيم كه بخش دوم اين سفرنامه، سفرنامة فرنگ و مربوط به سفري است كه مؤلف در سال 1318 همراه مظفرالدين شاه به اروپا داشته است. گزارش اين سفرنامه به وسيلة خودِ شاه و به انشاي ميرزا مهدي خان كاشاني نوشته و چاپ شده است(تهران، 1361). همچنين ظهيرالدوله ديگر همراه شاه نيز سفرنامه‌اي نوشته و چاپ شده است(تهران، 1371ش). شاه در صفحة86 مي‌نويسد: در آن بين، حاجي ناصر السلطنه وارد شد و قدري از وقايع سفر مكة خود را عرض كرد (ص94). از تيراندازي خود و اطرافيان گفته و نوشته است: ناصرالسلطنه هم تير انداخته خلط مبحث كرد. و در صفحة95 ناصرالسلطنه سوار ولوسيپد شده قدري راه رفت، تماشا كرديم. در سفرنامة ما آمده است كه ميرزا نصرالله مي‌گويد اتومبيلي خريده است. شاه نيز در صفحة154 نوشته است: ناصرالسلطنه هم با اتومبيل از عقب رسيد. در سفرنامة ظهيرالدوله نيز در چندين مورد از ناصرالسلطنه ياد شده كه اشاره به ميهماني‌ها و حضور در گردش?ها واين قبيل امور است.

نكات قابل تأمل اين سفرنامه از تهران تا استانبول

ميرزا نصرالله خان روز يازده رمضان سال 1317 از شاه اجازة سفر گرفته و روز دوازدهم تهران را ترك كرده است. علايق روشنفكري وي، هم به دليل تبريزي بودن و هم سياسي بودن و هم اهل قلم بودن، از همين آغاز روشن است. او در كالسكه تاريخ گيوم اول، امپراتور آلمان را مي‌خواند و اين كه بيسمارك(از مشهورترين رزمناوهاي نيروي دريايي آلمان نازي) چگونه دولت آلمان را ترقي داد. در همين جا سخن از «مجلس ملي» به ميان مي‌آورد و ضمن آن?كه آن را عامل ترقي مي‌داند به خود و ملت ايران نهيب مي‌زند كه «نمي‌دانم تا كي از اين خواب سنگين بيدار شويم. اگر مملكت ما هم قانون داشت، صدر اعظم نمي‌توانست براي يك كلمه حرف حق، مرا به اين روز بيندازد و آصف الدوله دارايي مرا ضبط كند!»

از اينجا به بعد وي ابتدا به قزوين و سپس رشت مي‌رود و عادتش بر اين است كه گزارشي از وضع جمعيت و روحيات مردم ارائه كند. نگاه وي به طور معمول تحقير آميز است كه صد البته بخشي از آن به عقب ماندگي ايران در دورة قاجار هم بر مي‌گردد. آنچه در قزوين از بناهاي كهن مانده، نه از اين دولت، بلكه «بناهاي دولتي از سلاطين صفويه و نادرشاه است». وي سپس از ضعف مسلماني مردم اطراف تهران و قزوين ياد كرده كه «اهالي تركي و فارسي متكلّم، اما نه لهجة فارسي صحيح و نه تركي درست، خيلي بد لهجه و مردمش سواي يك ـ دو خانوادة معروف، اغلب بي‌تربيت هستند؛ يعني اطراف طهران كلّيتاً الي قزوين همين‌طورند. اهالي دور طهران، از مسلماني اسمي‌ شنيده‌اند.»، «اهل ساوجبلاغ و شهريار و ورامين و فشافويه، بجز بدذاتي و تقلّب و دزدي و تهمت گفتن و افترا بستن به همديگر و مال مردم را به آشكار و پنهاني بردن و قسم دروغ خوردن، شغل ديگر ندارند!» اطلاعات وي از رودها و آبرساني و اهميت آن در كشاورزي منطقه قابل توجه است و نشان از آن دارد كه به اهميت اين امور واقف بوده و به همين دليل نسبتاً مفصل از آن?ها سخن گفته است. بحث وي از تنوع درخت‌ها و محصولات كشاورزي هم ناظر به همين جهت است. گهگاه اشارات تاريخي هم دارد كه به هر روي صرف نظر از صحت و سقم، نشان از اطلاعات اندك وي در اين حوزه است: «شهر معتبر آنجا رشت و لاهيجان است. ساكنين اين بلد، سابق گبر و مجوس بوده‌اند. بعد از ظهور اسلام، مسلمان شدند. بعد از مدت زيادي در عهد سلطنت شاه اسماعيل صفوي ـ عليه الرحمه ـ به زور شمشير، مذهب اثنا عشري قبول كردند!» مردم اين ناحيه هم با ديد منفي وي، «فارسي گيلكي متكلّم هستند. به جز چند نفر معارف، اغلبي بي‌تربيت و دهاتي طبيعت‌اند.»

در اين جا وي با برادر و عموزاده‌اش روبه?رو مي‌شود كه جالب است. آن?ها در فرنگ مشغول تحصيل بوده و در راه بازگشت به تهران هستند: «مهدي خان مكرّم الدوله برادرم و محسن خان اكرم الدوله پسر عمويم، پسر ميرزا محمود خان علاءالملك، سفيركبير دولت عليه مقيم اسلامبول كه ده سال بود در فرنگستان مشغول تحصيل علوم بودند، بعد از تكميل تحصيل و گرفتن ديپلم مراجعت كرده بودند، در رشت رسيدند. خيلي از ديدن آنها مسرور شده، دو روزي پيش خود نگه داشته، روانة طهران كردم.»

اشاره شدكه دليل عزل او، تلاشي بود بر ضد گرفتن قرضه از روسيه. زماني كه به انزلي مي‌رسد، بحثي در بارة شيلات و واگذاري امتياز آن به روسها دارد، امتيازي كه براي چند دهه اداره داشت. وي كه از اين امر ناراحت است، مي?گويد: «خاك بر سر ما كه هرچه هست به دست خارج افتاده و علت خود رأي‌ها بوده كه با جزئي دلاّلي حقوق مملكت را بر طبق اخلاص گذاشته‌اند. قلم اينجا رسيد سربشكست. شايد اولاد ما موقعي به دست بيارند كه از اين ذلّت خلاص بشوند.»

وي از انزلي با كشتي كه نامش «اسلام» بوده، به آستارا مي‌رود؛ آستارايي?كه نيمي از آن متعلق به ايران و نيم ديگرش متعلق به روسيه است. وضع كارگران ايراني كه از اين سو به آن سو براي كار مي‌روند وي را سخت آزرده مي‌كند؛ «صبح به قدر صد نفر رعيت لخت كه از دست حكام بي‌انصاف ايران فرار كرده‌اند، به اين كشتي آمدند. چند نفر لخت بودند. رحم كرده، پول دادم. گفتند: براي فعله‌گي به روسيه مي‌رويم. خيلي دلم به حالشان سوخت و هزار لعنت بر خودمان كردم!»

در اينجا يك بار ديگر شاهد نگاه منفي او هستيم، هرچند نبايد يك سره آن را تخطئه كنيم. زماني?كه مردمان اين نواحي؛ اعم ازكساني?كه در اين سو يا آن سو هستند را وصف مي‌كند، مي‌نويسد: «اغلب اهالي اين صفحات از آستارا گرفته، از مغان گذشته، تا برود به ماكو؛ چه خاك ايران و چه روس و چه عثماني، از رسوم انسانيت و آداب بكلّي دور و وحشي و آدم كش و شرير هستند. اما ندرتاً هم مردمان خوب، با تدين و درست قول پيدا مي‌شود كه در جاهاي ديگر كمياب است.»

نفت باكو، مردم اين ناحيه را ثروتمند كرده است. او مي‌نويسد باكوي هفت سال پيش ـ كه او ديده بود ـ با امروز متفاوت شده و ترقي فراواني كرده است؛ «نفط در بعضي از چاه‌ها به اندازه‌اي زياد است كه فواره كرده، از سر چاه‌ها بيرون مي‌ريزد!» وي شرحي از چگونگي استخراج و انتقال نفت و فروش آن ارائه كرده و درآمد سرشاري كه كمپاني‌هاي روسي و انگليسي از آن مي‌برند، ياد كرده است. او از اين كه خودِ مسلمانان سرمايه‌گذاري نمي‌كنند گلايه دارد. در اين?جا گريزي هم به نفت ايران مي‌زند و در ترديد است كه آيا امتياز آن توسط صدر اعظم واگذار شده است يا نه «نمي‌دانم چگونه صدر اعظم اين معادن را به خارجه نبخشيده، يا بخشيده، هنوز ما نمي‌دانيم.» بعدها يك بار ديگر در اين سفر از امتياز نفت سخن به ميان مي‌آيد.

كليساهاي مسيحيان و شكوه آن نيز داد وي را درآورده است. او در اين مورد مي?نويسد: «كاش مسلمانان ايران بشنوند كه معني معبد نگاهداري چيست!» با اين حال از مردم آنجا هم خوشش نيامده و گفته است: «مردمش خيلي بي‌ادب و نتراشيده‌اند.» البته اعتراف دارد كه اين نگاه من در برخورد با كساني است كه ديدم.

در بيشتر مراحلِ اين سفر، او از چراغ و نور و چراغاني و چراغ الكتريك ياد كرده و اين عمق تأثير شب‌هاي ظلماني تهران را در روح وي نشان مي‌دهد. تفليس را نخستين شهري مي?داند كه وي اين وضعيت را به همراه خيابان?ها و مردمان زيبايش ديده و مي نويسد: «شهر چراغاني خيلي با شكوهي است. خيابان‌هاي خوب دارد. از همه بهتر خيابان سردار است كه مغازه‌ و خانه‌هاي معتبر در همين‌ جاست. بسيار خوش آب و هوا و مردمانش تماماً سفيد پوست و خيلي خوشگل!» مردم تفليس يا به عبارتي «گرجي‌ها بسيار مردمان مهربان و نسبت به ايراني‌ها محبّت ظاهر مي‌كنند.» از ديگر نمادهاي ترقّي، حمام‌هاست كه او در همه جا از بدي يا خوبي آنها ياد كرده و آن را معيار ترقي شمرده است.

باطوم، شهري است كه در آن بشكه‌هاي نفت ساخته مي‌شده و كارگران زيادي از اين راه ارتزاق مي?كرده‌اند. اين شهر، از همين زاويه مورد توجه او قرار گرفته است. البته تمام كارها ماشيني انجام مي?شده و با اين همه كثافت و نفت، به دليل ماشيني بودن، «گردي بر دامنم ننشسته بود. ابداً بوي نفط نبود و نفط بجز آن?هايي كه از سوراخ‌هاي نازك به جعبه‌ها مي‌ريخت، جاي ديگر ديده نمي‌شد.» اين كار سبب شده است كه «در اينجاها گدا پيدا نمي‌شود». مقايسة چاي آن نواحي هم با چاي ايران وي را نگران كرده و تأكيد دارد كه «اما هنوز ما خوابيده‌ايم!» در باطوم، سيرك حيوانات را ديده كه خيلي چشم او را گرفته و گزارش مفصلي از آن داده است.

نكات قابل ملاحظه، از استانبول تا اسكندريه

خيال وي در استانبول راحت است؛ زيرا علاء الملك، عموي او، سفير مختار ايران در اين شهر است و او كه شش سال است عمو را نديده چه وجد و سرور از ملاقات آقاي علاء الملك خواهد داشت؟! چرا كه «علاوه بر عمويي، دوستي قلبي با ايشان دارم.» اطلاعات تاريخي و حتي جغرافيايي وي در بارة اين مناطق و آنچه بعد از اين هم خواهد گفت، چندان دقيق نيست و نبايد به آن?ها تكيه كرد، در مقابل آنچه از مشاهداتش بيان كرده، قابل استفاده و جالب توجه است. خودش ضمن يك مرور تاريخي تأكيد مي‌كند كه «مقصود بنده تاريخ نويسي نيست. هر كس طالب تفصيل باشد، به تواريخ ايران و عثماني و فرنگ مراجعه نمايد.» برداشت وي از اوضاع عثماني آن است كه اروپايي‌ها از پاي نخواهند نشست تا به طور كامل بخش اروپايي را از آن جدا كنند: «گويا اين نقشه هم پايدار نماند؛ چه، دولت عثماني هم مثل ما در خواب سنگين و عن قريبٍ است دُوَلي كه طالب زوال عثماني و خارج كردن او از خاك اروپا هستند، دول كوچك بالكان را تحريك و به اسم آن?ها نقشة ممالك عثماني را تغيير خواهند داد.»

وي پس از شرحي در بارة استحكامات عثماني در بوغاز، از نفوذ اروپايي‌ها به اين تنگه سخن گفته و مي‌نويسد: «افسوس كه دول فرنگ هميشه بيدار و قبل از وقت خيال خود را كرده‌اند.»

در اينجا شرحي از محلات مختلف استانبول؛ در دو بخش متفاوت آن ارائه كرده و از موقعيت استثنايي سفارت ايران در بخش مسلمان نشين و در حالي?كه هيچ سفارتي به جز ايران در آن بخش نيست، سخن گفته است. رفت و آمد از روي پل‌ها و درآمدي كه از اين ناحيه دولت عثماني دارد، مثل ديگر سفرنامه‌نويسان، توجه وي را جلب كرده و داستان لطيفي هم از عبور شماري از مازندراني?ها از روي اين پل و چانه‌زدن ايشان نقل كرده كه جالب است.

بحث از يانقون يا سيستم آتش نشاني در استانبول، آن هم در حالي كه همة خانه‌ها از چوب ساخته شده، مثل ساير سفرنامه‌نويسان، سبب توجه وي و ارائة شرحي در بارة آن شده است. پس از آن ديدار از مساجد بزرگ استانبول و ارائة شرحي ازآن?ها، از جاهايي است?كه با تفصيل بيشتر سخن گفته و صد البته داده‌هاي تاريخي او بي‌ارزش و فاقد اعتنا و نيازمند به مراجعه به منابع جدي‌تر است؛ «زياده از صد مسجد، معتبر در اينجاها هست. باني چهارده مسجد، سلاطين بوده‌اند. جامع اياصوفيه از همه بهتر و گمان ندارم امروز در روي كره، مسجدي به اين آثار باشد.» موزة استانبول نيز توجه او را جلب كرده و اين?كه «هرگاه بخواهد تفصيل اين موزه را بنويسد، چندين كتاب خواهد شد.»

نويسنده در بيشتر شهرها، گزارشي از وضعيت نظاميان و شمار و تجهيزات آنان به دست داده است. در اينجا نيز ضمن ستايش اجمالي ازسلطان عبدالحميد و اين?كه «خيلي سفاك و بي?رحم هستند» اشاره به قشون سيصد هزار نفري اين كشور دارد، با اين طعنه كه: «ولي تمام گرسنه و لخت هستند. صد رحمت به سرباز ايراني. بحريه و كشتي‌هاي اين دولت نسبت به دول ديگر همسايه‌اش چنان كه بايد منظّم نيست و كشتي‌هاي جنگي اغلب خراب و بي‌مصرف است.»

نويسندة ما كه فرصت زيارت قبر منسوب به ابو ايّوب انصاري را ندارد و آن را به مراجعت از حج وا مي‌گذارد، به جز ديدن برخي از تفريح‌گاه‌ها و از جمله كاغذخانه يا بيك اوغلي و غيره، به تفصيل از سالن‌هاي تئاتر و رقص ديدن كرده است. ستايش او از ساكنان استانبول كه بعدها تأكيد دارد مقصودش روم ايلي?هاست نه اهالي آناتولي، قابل ملاحظه است. به علاوه، اوضاع كلي زندگي در استانبول در مقايسه با تهران، بسيار بهتر بوده و او تأكيد داردكه: «عمارت‌هاي بسيار بلند و عاليِ پنج مرتبه، شش مرتبه دارد. اغلب از چوب و تخته خيلي پاكيزه، بازارها وكوچه?‌ها همه سنگ فرش، كليتاً اهل اسلامبول تميز و با سليقه هستند. مشغوليت مردم اينجا اغلب به لهو و لعب و هيچ جا را نديدم كه مردمش اين قدر خوش صورت باشند. ربع اين شهر؛ يعني روم ايلي‌ها خوش صورت و خوشگل هستند.»

شركت وي در تئاتر و گزارش از آن?ها نيز جالب است؛ «اما طياطر واقعاً نصايح و مردم را از خواب غفلت بيدار كردن است؛ مثلا مي‌آيند نشان مي‌دهند كه آخر قماربازي و تنبلي و غفلت و شراب خوردن و اشتغال به ملاهي و مناهي و اتلاف وقت و ظلم و تعدّي كار را به كجا منتهي مي‌كند، و انسان را چطور به فلاكت و مذلّت مي‌اندازد.»

نكتة شگفت از نظر وي، آزادي برگزاري اين قبيل نمايشنامه?هاست كه: «عثماني‌ها با اين همه استبداد و ظلم، چگونه اجازة طياطر را داده‌اند، چون اولياي امور عثماني بدتر از ايرانيها مانع ترقي و مي‌خواهند تا قيامت چشم و گوش مردم باز نشود و فعّال ما يريد باشند؛ به عبارت اُخري، يك دسته الاغ جلوشان هميشه باشد كه هرجا مي‌خواهند برانند و هرچه مي‌گويند بلي، بلي بشنوند.»

اندكي هم در بارة سيرك حيوانات آورده كه در هر حال پديدة جالبي براي وي بوده است. بعدها نيز وقتي گزارش از شهرهاي پاريس و غيره مي?دهد، اين بخش براي او جالب و فوق العاده است. بخش قابل توجهي از كتاب، در استانبول و بعدها اروپا، شرحي است كه او از سيرك حيوانات و آدم?ها و شعبده بازي و نيز پارك‌ها و تفريح‌گاه‌ها مي‌دهد.

شركت در مراسم رقص هم فراوان است با اين قيد كه حملاتي هم به اخلاقيات آن?ها دارد؛ «اما بال، هر كس بال را ببيند، جلالت و قدر مذهب‌مان را خوب خواهد فهميد. تفصيل آن را براي اطلاع اشخاصي كه نديده‌اند مي‌نويسم تا فضاحت و قباحت اين كار و محاسن مستوري نسوان مسلمانان مثل آفتاب روشن شود.»

در اينجا ممكن است پرسشي پيش آيد و آن اين?كه: چرا نويسنده‌اي كه به حج مي‌رود، در مجالس رقص شركت مي‌كند؟‌ او در اين باره پاسخ مي‌دهد: «اين چند ورق را در ظاهر به مزخرفات تسويد نمودم و شايد مورد ملامت و ايراد بعضي شوم كه من مكه معظّمه مي‌رفتم، در اين گونه مجالس چه مي‌كردم و چرا اين?ها را تعليم آوردم. پس لازم است اوّل بگويم چرا ساعتي، خود را معطّل اين مزخرفات كرده...» در بارة تئاتر كه به دليل آموزندگي آن، در آن?ها شركت مي‌كرده است. در بارة شعبده‌بازي هم براي اين?كه نشان دهد كارهايي?كه برخي افراد مريد باز نشان داده و افراد ساده‌لوح را فريب مي‌دهند اساسي ندارد. در اين باره نمونه‌هايي را هم مثال مي‌زند و از اين?كه بازار درويشي در ايران داغ است، گلايه دارد.

با همة اين توضيحات، براي رفتن به مجالس رقص و اين?كه «حكايت بال براي فهماندن خوبي مذهب اسلام بود و اما اين?كه چرا به اين مجالس مي‌رفتم، اوّلا ديدن هر چيز از نديدن بهتر كه در دنيا حُسن و قبح را انسان به ديدن مي‌فهمد. ثانياً اغلب اين?ها را در فرنگ بعد از مراجعت از مكه ديده‌ام.» بنابراين، پيش از سفر مكه نبوده كه اشكال بر ايشان وارد باشد! اميدش آن است كه پس از بازگشت از سفر فرنگ هم «بر همان اعتقاد و مذهب بر گردم كه از اوّل بوده و هستم» باشم.

نكات تازه در سفر مصر تا بندر ينبع

وي پس از ديدار استانبول، عازم اسكندريه و قاهره مي‌شود تا آنجا را نيز ببيند و سپس به حج برود. پس ازيك سفر دريايي و توقف كوتاه در كنار يكي از بنادر يونان، وارد اسكندريه شده، به خانة «حاجي ابراهيم تاجر ميلاني وپسرش آقا كاظم كه بسيار مردمان خوب هستند و با پدرم دوستي دارند» مي‌رود. شرح محلات اسكندريه و جمعيت آن و نيز اشارتي تاريخي در آغاز آمده است و اين?كه پس از تسلّط محمدعلي پاشا، در آبادي اين شهر تلاش بيشتري شده است. پس از اسكندريه عازم قاهره شده و در ايستگاه، با ميرزا فرج الله مستنصر السلطنه كه كنسول ايران بوده، ملاقات و ميهمان او مي‌شود. در اينجا شرحي از تاريخ مصر بر اساس تواريخ در دسترس داده و از اهميت رود نيل در آبادي بخش زيادي از مصر سخن مي‌گويد. وجود درختان و گلهاي متنوع در قاهره او را مسحور كرده و در اين باره نيز شرح مطولي داده است؛ «چند جور ميوه و گلهاي زياد گرمسيري كه در ايران نديده‌ام و عجب اين است، هم ميوه‌هاي گرمسير و هم سردسير هر دو عمل مي‌آيد. تجارت مصر اغلب پنبه و نيشكر و برنج و خرما است.»

سه محلة اسماعيليه، ازبكيه وعباسيه، از محلات اشرافي قاهره و فرنگي نشين است?كه وصف? آنها را آورده و از هتل‌هاي بزرگ آنجاكه بيش از هفتصد اتاق دارند، سخن گفته است. اشارتي هم به مراقد اهل بيت در اين شهر دارد، اما از محلات قديمي?كه اين مراقد هم در آنهاست، بسيار نالان است. «چه شهر، چه كثافت، چه عفونت كه حواس خمس: ذائقه از دخول پشه‌هاي هواي به دماغ و دهن، سامعه از شنيدن صداهاي ناهنجار و منكر، شامه از عفونت، لامسه از كثافت در و ديوار، باصره از ديدن صورت?هاي بدشكل و بد تركيب و اطعمة كثيفه چند روز مانده در دكان?ها، همه در اذيت و آزار... پنج روز قبل از من باران آمده، در كوچه به اندازه‌اي آب و گل بود كه حمّال?ها پول گرفته، مردم را به كول كشيده از اين طرف كوچه به آن طرف كوچه مي‌بردند.»

اين?ها نخستين برخورد وي با اعرابي است كه از نظر او بسيار عقب مانده و كثيف هستند. حمام آنان به قدري كثيف بودكه «هركس در اينجا پاك به حمام مسلمانان برود، ناپاك بيرون مي‌آيد. از بس كثيف وكهنه و خراب هستند.» از قيافة مصري‌ها هم بد تعريف مي‌كند و بخشي از حسن يوسف را كه شهرت يافته، ناشي از همين فضا مي‌داند؛ «در هشت روز اقامت يك نفر آدم خوش صورت از مصري نديدم. تمام سياه گندمي و در صورت ضد اسلامبولي‌ها.»

مصر جديد، آباد شدة خديوها؛ اميراني از نسل محمدعلي پاشا است. البته اين?ها هم از اروپايي‌ها قرض كرده‌اند، اما با يك تفاوت؛ «اگرچه به واسطة قرضي كه از انگليس كرده، مصر را به باد داده، ولي قسمي همه جا را آباد كرده كه انسان در حيرت است. ايران هم قرض كرده، ولي جيب چند نفر معين پر شده و مملكت مقروض مانده.»

در ادامه، از باغات مصر ياد كرده است؛ باغاتي?كه تأثير عميقي بر وي گذاشته؛ به طوري?كه بعدها حتي با ديدن مناظر مشابه در اروپا، همچنان از مصر تمجيد مي‌كند!

ديدن موزة مصر هم شگفتي او را بر انگيخته است. آثار فراعنه، اجساد موميايي شده و اجسامي كه همراه آنان در قبور ايشان بوده، سبب شده است تا وي شگفت زده شود و به وصف آن?ها بپردازد. از نظر وي، موزه‌اي در دنيا بسان موزة مصر وجود ندارد. وي سپس به ديدن اهرام رفته و خيلي مفصل و مبسوط از آن?ها سخن گفته است.

پس از موزه، كتابخانة قاهره ـ كه همان كتابخانة مشهور به دارالكتب باشد ـ توجه وي را به خود جلب كرده است؛ به?ويژه اتاقي?كه به كتاب فارسي اختصاص داشته؛ «يك اطاق مخصوص كتب ايران و خطوط آن است. از همة كتابها، آن?هايي كه اغلبي اسم شنيده و خود نديده بودم، آنجا ديدم. خط ميرعماد و درويش و شفيعا و رشيدا و غيره و غيره، از خوش‌نويس?هاي ايران بوده...»

قلعة قاهره?كه از زمان دولت فاطمي بوده و بعدها توسط محمدعلي پاشا استوارتر شده، اين زمان در دست انگليسي?ها بوده است؛ قلعه?اي?كه «به اعتقاد من دويست نفر سرباز و توپچي در اين قلعه، كار بيست هزار قشون نظامي را در صحرا خواهد ديد!» ، «در حقيقت تمام اختيارات باطني و عزل و تغيير و تبديل هرچه در اين مملكت بشود با رأي انگليس است. وزرا بي تصديق معاون نتوانند رأيي بدهند، به اين وتيره كه كار ما هم مي‌رود، مي‌ترسم آن قدر به بي شعوري و بي‌مدركي راه برويم كه آخر مملكت ما هم به اين روز بيفتد.»

پس از آن، از مسجد محمدعلي پاشا ياد كرده و از خطوط زيبايي?كه توسط دو خطاط ايراني يعني ميرزا سنگلاخ و ميرزا عبدالغفار خراساني بوده، سخن گفته است.

وي در بحث از مصر، يادي نيز از مراسم صوفيانه و طريقت بكتاشي و برخي از آداب شيعي آنان در مصر كرده و تأكيد مي‌كند كه «عكس اغلب از آن?ها را از عكاسي كه مخصوصاً رفته برداشته، براي يادگار تحصيل كردم.»

نكات تازه از ينبع تا مدينه

اقامت بيشتر او در اين نواحي، سبب مي‌شد تا وي ديرتر به مدينه برسد و مجبور شود كه سفر به مدينه را براي بعد از مكه بگذارد؛ «چون موقع مكه مي‌گذرد و اگر دير كنم، شايد به ينبوع نرسيده، زيارت مدينه به بعد بيفتد كه مي‌گويند آن وقت [بايد] چهل منزل از مكه به شام با شتر لخت و كجاوه رفت و من قوّه و قدرت اين همه سواري ندارم. اين است كه به همين سياحت ناقص مصر اكتفا و بعضي جاها كه دور دست بود نرفتم.» وي با شمندفر يا همان قطار از قاهره به سمت اسماعيليه و سپس سوئز مي‌رود. از اين?جا به بعد گرمي هوا رو به ازدياد گذاشته و سه روزي كه در آنجا منتظر كشتي مانده، چونان جهنم بر وي گذشته است.

حركت وي روز چهارشنبه آغاز شده و او با يك كشتي متعلق به عثماني كه سرعت پاييني داشته، به سمت ينبوع حركت مي‌كند. وي در بارة وضع داخلي كشتي‌ها، درجات مختلف و قيمت و سرعت آن?ها، مطالب كاملي را ارائه مي‌كند؛ به?طوري?كه بر اساس سفرنامة وي، مي‌توان تمام نرخ‌هاي آن زمان كشتي‌ها را بدون خوراك يا با خوراك در درجات سه گانة كشتي به دست آورد. بالاخره كشتي بعد از سه روز به ينبع مي‌رسد. اين نخستين جا از جزيرة‌ العرب است كه وي پايش را در آنجا مي‌گذارد. از نظر او ينبع جاي بدي است و مي?گويد: «جاي كثيف‌تر از اينجا سراغ ندارم! عبارت از سه ـ چهار هزار عرب لخت و عور است. قريب هفتصد خانه خرابه است. آب ندارد. از شش فرسخي آب گنديده و پر از كرم آورده.»

حاكم عثماني مدينه، به همراه شماري نظامي، براي بردن حجاج به ينبع آمده بودند. از ميان قبايل عرب هم، سه نفر به نام?هاي ناصر و شاكر و شاه‌مير، كه نامشان در سفرنامه هاي ديگر هم ديده مي‌شود، به نمايندگي از اعراب حضور داشتند كه خاوه‌ يا مالياتي بگيرند و ميان اعراب تقسيم كنند و در عوض آنان نيز به كاروان حجاج حمله نكنند.

مؤلف مي‌گويد: اين خاوه صرفاً از ايراني‌هاي شيعه گرفته مي‌شود و ماجرا جنبة مذهبي دارد. پرسش وي جالب است: «از شيعه‌هاي ايراني، نفري پنج ليره خاوه مي‌گيرند. قباحت اين امر را گويا تمام مسلمانان ملتفت شوند كه آيا علّت گرفتن اين باج از شيعه چيست و هرگاه شيعه را اين?ها كه باج مي‌گيرند كافر مي‌دانند، پس چرا به حرم محترم حضرت رسول الله ـ صلوات و سلامه عليه و آله ـ و طواف بيت الله الحرام مي‌گذارند و هر گاه مُسْلم مي‌دانند، علت اين جريمه را چه قرار مي‌دهند. اين چه اخوت است نمي‌دانم؟!»

گزارش مؤلف از وضعيت سوار شدن بر شتر و شقدف يا به قول وي شدف و همين?طور سوار و پياده شدن، نقش عكام و شتربانان و مهم‌تر از همه، خار مغيلان و نبود آب، نسبتاً تفصيلي وكامل است. اين?كه يك ايراني كه تاكنون سوار بر شتر نشده، براي يك مسير طولاني بخواهد مسافرت كند، شرحش خواندني است. همه چيز كه سر جايش باشد، اگر اراده كند در شقدف بخوابد؛ «جمّال?ها نخواهند گذاشت يا مي‌خوانند يا با همديگر صحبت مي‌كنند كه حرف زدن بدوي‌ها هم مثل اين است كه دعوا مي‌كنند.»

وي شرحي از منازل مختلف و امكانات آب در آن?ها به دست داده است، با اين حال در جا تب كرده و تقريباً از نوشتن سفرنامه و دادن گزارش بيشتر ناتوان مي‌شود. بزرگترين خطر، حملة اعراب است. در منزل حميرا «چهل و پنجاه خانه‌وار سكنه دارد كه همه عرب سياه و دزد و آدم‌كش، طبيعت درنده‌ها را دارند.» يك مرتبه صداي تفنگ آمده و گفته مي‌شود كه شب گذشته هم «سه نفر تبعة عثماني را زخمي و كشته بودند.»، «بعد از ساعتي زد و خورد، عثمان پاشا با عسكر رسيد. اين سارقين خدا نشناس، شكست خورده، فرار نمودند.»

قافلة آن?ها سه هزار نفر بوده، به تدريج كه حال وي مساعد مي‌شود، مصمّم مي‌شود تا عكسي از اين كاروان بگيرد؛ «عكسي از اين قافله كه عبارت از سه هزار نفر مردمان بيكار و فقير هستند، برداشته شد.»

نكتة شگفت براي وي، نقش كساني است كه از آنان به نام عكام ياد شده و كارشان رسيدگي به حجاج براي پياده و سوار شدن بر شتر و همراهي با او در تمام مراحل است. وي آنان را هزار بار بهتر از نوكران ايراني مي‌داند. در اينجا شرحي از خصايص نوكران ايراني به دست داده و اين كه «نوكرهاي نازك نارنجي ايران در اينجاها به دو پول نمي‌ارزند كه من اين كار كردم و زيان بردم. نوكران ايراني وي سبب شده بودند تا در سوئز، اسباب چايي نويسندة ما گم شود و بعد با هزار زحمت و قيمت، اسباب ديگري تهيه كرده بودند. بدتر آن كه «در هر دقيقه با همديگر دعوا كرده، در اين ميانه اسباب‌هايي كه گم شده، به همديگر حواله و مي‌شكنند. خاصه يك نفر آشپز تبريزي با يك نفر آبدار رشتي كه هر دقيقه از اذيت و آزار مردم غافل نيستند. هيچ نباشد، با عربها مي‌جنگند.» وي در اين باره اطمينان داده و از كساني كه ترديد دارند درخواست مي‌كند كه «هر كس مي‌خواهد بداند چه نوشته‌ام، اين صفحه كتاب مرا تنسيخ كرده، همراه بردارد و در صحراي مكه معلوم مي‌شود به رأي العين مي‌بيند، چه نوشته‌ام.»

منزل بئر عباس هم با تداركي كه عثمان پاشا حاكم عثماني مدينه و نويسنده ما به عنوان بزرگ حجاج ايراني مي‌بينند، با امنيت طي مي‌شود. با گذشت از منطقه الفراش و پس از چهارده ساعت حركت، وارد مدينة منوره مي‌شوند.

در اينجا، به اجمال شرحي از اماكن زيادي و دعاهاي وارد شده بيان مي‌كند، هرچند صرفا جمله اول دعاها را آورده است. از جايي از كتاب به دست مي‌آيد كه در اين باره از كتاب زاد المعاد مرحوم مجلسي استفاده كرده است. وي پس از زيارت حرم رسول الله، عازم بقيع شده و قبور امامان و ديگران را معرفي كرده است. سپس دوباره به وصف مسجد برگشته و از ستونها و ديگر اماكن متبركه آن ياد كرده است. اشارتي هم به نام امامان در بالاي شماري از ستون?هاي مشرف به صحن دارد. نويسنده با اشاره به مرقد امام رضا و امامان، از كار كمي كه براي مرقد پيامبر شده، گلايه دارد.

شب نوزدهم ماه ذي قعده، شب نوروز ايراني است و او لحظات تحويل سال را در حرم مطهر رسول الله مي ‌ماند. روزي هم به زيارت احد مي‌رود.

ايراني‌ها، با ديدن شيعيان نخاوله، ذوق زده شدند و كمتر سفرنامه‌اي است كه در وقت نوشتن اوضاع مدينه، از اين جماعت ياد نكند. نويسنده ما اشاره‌اي به اين جماعت دارد.

بيشتر سفرنامه‌نويسان ايراني، اشاره به رفتار زشت خواجگان حرم و شماري از ساكنان مدينه با شيعيان عجم دارند. نويسندة ما كه در دادن پول مشكلي نداشته، آنها را جذب كرده و در اينجا هم نوشته است كه آن شهرت جهتي ندارد؛ «اينجا قونسول ايران ندارد و در ايران به غلط مشهور است كه در مدينه نسبت به ايراني، به واسطه شيعه بودن سخت مي‌گيرند. ديدم خيلي محبت مي‌كردند. جزئي پول به خدام بدهند همه قِسم اسباب راحتي فراهم است؛ چنان كه من خودم هر وقت مشرّف مي‌شدم، آقايان و خدّام حرم دور مرا مي‌گرفتند و هر قدر كه نماز مي‌خواندم و زيارت مي‌كردم، نمي‌گذاشتند از اطراف كسي به من تنه بزند و اسباب زحمت شود و وقتي كه مي‌خواستم نماز بخوانم، در چند جا مهر مي‌گذاشتند كه قبل از وقت حاضر كرده بودند. اطراف مدينه اغلب شيعه مذهب هستند. هر روز به يك وجد و سروري ديدن من مي‌آمدند. خاصّه سادات كه فهميده بودند من طباطبايي?ام.»

ورود محمل شام به مدينه، با توجه به كثرت زائراني كه از آن مسير به حج مي‌آمدند و نيز آداب و رسومي كه داشتند، ديدني بود. شتري آذين بسته و همراهي ده?ها صاحب منصب با لباس?هاي زيبا با هلهله و شادي وارد مدينه شدند ومؤلف ما آن?را وصف كرده است. همان? روز است?كه وي مي?خواهد عكسي از آن?ها بگيرد، اما دوربين وي توسط يك عرب بدوي آسيب مي‌بيند: «عكسي از اين هيأت گرفتم. اما يك نفر بدوي، يك مرتبه به دوربين عكاسي خورد و عوض اين كه ايستي نمايد، مثل اين كه ابداً چيزي زيرپاي او نمانده‌، انداخت لگد كرد، خُرد خُرد نمود. گذشت و ديگر به آن زودي اصلاح آن ممكن نبود.»

نكات بديع، از مدينه تا پايان اعمال در مكه

زيارت مدينه تمام شده و همة حجاج در كاروان عظيم با مديريت امير الحاج شامي راهي مكه مي‌شوند. اين قافله بر عكس قافله‌اي كه از ينبع تا مدينه آمد؛ «منظم و به قاعده است. چادرها به طرز اردوي نظامي به رديف، پهلوي همديگر زده شده. عبدالرحمان پاشا از جانب دولت عثماني رياست محمل شام را دارد و قريب چهار صد عسكر سواره و پياده همراه است. وقت حركت قافله و موقع منزل رسيدن، توپ مي‌اندازند.»

مسجد شجره در يك فرسخي مدينه است كه زائران توقف كرده در آنجا محرم مي شوند. وي شرحي از سه مسير ميان مدينه تا مكه داده و تأكيد دارد كه راه امسال، راهي است كه به نام راه فرعي مي‌شناسند. وي مايل است احكام فقهي حج را نيز گوشزد كند. بنابراين، در اينجا شرحي از تمام محرمات در حال احرام و كيفيت محرم شدن به دست داده است.

اين بار نه با شتر، كه با قاطر حركت كرده و به عكس تصوري كه از پيش در باره سختي سوار شدن بر قاطر دارد، در مي?يابد كه «تخت قاطر خيلي راحت» است. اكنون بايد بدون سايه‌بان، اين مسير را در طول نزديك به ده روز طي كند؛ راهي بسيار دشوار كه اگرچه روز اول آن آرام و راحت است اما به تدريج دشوار مي?شود. شگفت آن?كه يك لحظه مشاهده مي‌كند?كه نوكرهايش حوله‌هاي احرام را درآورده لباس پوشيده، كلاه بر سر گذاشته‌اند!

به?تدريج مشكل گرمي هوا و كم?آبي در برخي از منازل بروز مي‌كند. جايي را بئرالنخله مي?نامند، اما دروغ است، اصلا چاهي در كار نيست. تشنگي به تدريج فشار مي‌آورد، آن هم در جايي كه «همه جا كوه و دره و سختان و جنگل بود. مقصود از جنگل فقط درختهاي مغيلان است كه به جز اين كه متصل خارها به بار و كجاوه و لباس احرام بند شده، پاره نمايد و از شاخه‌ها در عبور توي تخت و كجاوه خار ريخته دست و پا را زخم نمايد، فايده ديگر ندارد. سطح جنگل پر از حنظل است كه از دور مثل هندوانه مي‌ماند. نزديك، به جز مأيوسي و تلخي چيز ديگر متصوّر و منظور نيست».

اينجاست كه اين جنگل را با جنگلهايي كه در قراجه داغ آذربايجان ديده، مقايسه مي‌كند، جايي كه «شبها عطر نسترن تمام چادرها را گرفته و آن هم در سفيدي مثل چادر مي‌نمودند. همه آشيانه بلبل‌ها بود كه همه نغمه سرايي كرده، چَه چَه مي‌زدند. سطح جنگل پر از فرز كه ترك‌ها چكلك مي‌گويند و از ميوه‌هاي بسيار مأكول و معطّر و گلهاي رنگارنگ است. حالا آن جنگل با اين جنگل موازنه شود».

قرية ام دباغ، ساكنان شيعه اثنا عشري دارند؛ «اهالي اين ده كه قريب صد خانوار است، شيعه اثنا عشري هستند و اغلب سياه?اند.»

در اين جا باز از خدمات عكام ياد كرده و اين?كه با برنامه‌ريزي خود او و تلاش عكام، بسياري از سختي‌هاي سفر بر وي آسان مي?شده است. در اينجا « به واسطة گرما، ناهار هر چه مي‌پختند، گنديده مي‌شد؛ حتي يك روز چند مرغ صبح كشته كباب كردند، تا ناهارگاه خراب شد. تخم مرغ آورديم، پخته نپخته تا ناهار خراب شده، حالا سه روز است ناهار را منحصر كرده‌ام به دو تنگ شربت تمر و آب ليمو و قدري خرما و نان‌هاي خشك با پنير».

يك معضل مهم، نگهداري دارايي و پول است كه وي براي آن هم فكر بكري كرده و يكي از عكام را چنان عادت داده است كه در برابر حفظ پول?ها، هر بار كه پولي درآورده، براي كاري مصرف مي كند؛ «چند قروش هم به اين خازن كيف مي‌دهم، مراقبت دارد و ساعتي غفلت نمي‌كند كه مبادا پول لازم باشد و او حاضر نبوده، از ديگري بگيرم و آن وقت واكردن كيف به تأخير بيفتد. اين است وضع زندگي حاليه».

اوضاع گرما و بي‌آبي همچنان دشوار است؛ «بالجمله راه امروز از اوّل تا آخر از توي درّه بود كه همه پر از مغيلان! حجاج بيچاره از يك طرف صدمة بي‌آبي، از طرف گرما، از طرفي زخم‌هاي مغيلان. گرما به اندازه‌اي بود كه درجه‌ها خراب شدند و تركيدند كه حالا نمي‌دانم هوا چه درجه دارد. اما حالا كه دو ساعت از شب گذشته، بادي مي‌آيد. سام نيست، ولي مثل شعلة آتش گرم است. امروز در راه خيلي از بي‌آبي صدمه كشيدند. چندين نفر از عطش در راه افتاده بودند. آب داديم تا آب آبدارها تمام شد. بعد جايي رسيديم كه عرب سياهي افتاده بود. بجز نفس كشيدن، ديگر قادر بر حركت نبود. بقيه آب هم به او داده شد. بعد دو نفر عثماني افتاده بودند. ديگر آب نداشتم. شربت تمر باقي بود، آن?ها را هم با آن حال آورديم. جايي كه نماز افتاده بوديم، بارهاي آب رسيدند. مردم همه سيراب شدند.»

مشكل عمدة بيماري، از آب‌هاي آلوده است؛ «اغلب ناخوشي از اين آبهاي باران و چاه است كه تمام پر از كرم و ميكروب است». اما به جز بيماري و تشنگي، هنوز خطر حملة اعراب بدوي وجود دارد. در چنين قافلة طولاني، اعرابي كه در گوشه و كنار، پشت خارهاي مغيلان يا تپه?ها پنهان شده بودند، ناگهان بر سرِ شماري از حجاج ريخته، آنان را كشته يا زخمي كردند. اموالشان را در يك لحظه غارت مي‌كردند؛ «الآن كه دو ساعت و نيم از شب گذشته، اهل ده مثل گرگ گرسنه كه به گلة گوسفند مي‌ريزد، خودشان را به چادرها مي‌زنند. صداي تفنگ و تپانچه است كه مي‌آيد. امروز در ورود كه من جلو آمدم، يك نفر حاجي پياده، بيچاره را توي باغات گرفته بودند، لخت نمايند. من رسيدم، دو سه نفر عسكر بود. نهيب زدند، عرب?ها فرار كردند. حاجي زخمي خلاص شد.»

يك شب، دزد عربي در لباس احرام، به يك حاجي كه براي دست به آب رفته بود حمله كرده، پول را بر مي‌دارد بگريزد، عسكر سر رسيده تيري به او مي‌زند. هنوز نيمه جان است كه آن عسكر، نزد امير قافله رفته، حكم تير گرفته، آمده و تير خلاص به اين عرب بدوي مي‌زند، صحنه عجيبي است: «از او حكم قتل آورد. آدم?هايم نقل مي‌كردند كه آمده، دوباره گلوله به قلبش زدند. همان ساعت تسليم شد. بعد ريسماني به پايش بسته، مثل سگ كشيده، بردند كنار انداختند. حقيقتاً اين فقره دومي وحشي‌گري بود!»

اما از اين قبيل وحشي‌گري باز هم هست، داستاني?كه او با سختي آن را بيان مي?كند؛ «امروز مال زياد در راه از اسب و قاطر و شتر تلف شد، اما چيزي ديدم كه به خدا الآن هم دو شب است اوقاتم تلخ و متأثرم و دلم مي‌سوزد و ناچارم اين فقره را نوشته، بي‌ديني و بي‌ديانتي و بي‌انصافي و بي‌مروّتي و رذالت و دنائت اين وحشي‌هاي بدوي را ثابت نمايم. از ينبوع به اين طرف مي‌ديدم كه هر شتري پايش زخم مي‌شود يا عقب مي‌كشد [109] معلوم است به منزل نخواهد رسيد و هرجا خوابيد ديگر پا نمي‌شود. صاحبش ويل [ول] مي‌كند. آن وقت عرب?ها مي‌كشند او را، مي‌برند. اين فقره، مكرّر از دور ديده شد، ولي ندانستم كه چگونه مي‌كشند. همين قدر مي‌ديدم كه عرب?ها مثل گرگي كه در زمستان هرجا خون بريزد، رد خون را گرفته مي‌رود، ردّ شتري را گرفته‌اند. مي‌دانستم كه كار آن بدبخت ساخته شده، تا امروز باز جايي جمعيت كرده بودند. از نزديكي آنجا گذشتم، ديدم شتري افتاده، عربي?كه صاحب شتر است، به سر و صورت مي‌زند. گريه مي‌كند. حاجي بيچاره ذرّه ذرّه اسباب‌هايش را از توي خون كنار مي‌كشد. عربها خنجر‌ها كشيده، شتر را از پشت سر تكه تكه مي‌كنند. حتي يكي محفظه شتر را شقّه مي‌كند. دو ران عقب را بريده كشيده، در يك طرف قسمت مي‌كنند. هنوز شتر جانش در نرفته كه كسي نحر و ذبح نموده. حيوان بي‌زبان، يواش يواش گاهي گوش حركت مي?داد و چشم را وا مي‌كرد به?هم مي‌زد. يكي قمه عربي خود را كشيده، مي‌خواست نحر و ذبح نمايد، اما كي فرصت مي‌داد. دلم تاب نياورد، تند رد شدم.»

وي باديدن اين وحشي‌گري?ها يادي از پدرانش كرده كه از حجاز به ايران آمدند؛ «روزي چندين دفعه رحمت به آن جدّمان مي‌كنم كه از مدينه كوچ كرده به ايران رفت و الاّ من هم حالا يكي از اين عرب?ها بودم كه زندگي‌شان به اين ترتيب است!»

خطرها به گرمي، بي?آبي، خار مغيلان، دستي، وحشي‌گري اعراب و حملات آنان محدود نبود، در يك لحظه و در حالي كه وي مشغول نگارش سفرنامه بوده، رُطيل‌ها به قافله حمله كردند؛ «بدن لخت و سر و پا برهنه، محتاج نيست شرح دهم كه معامله آن با رطيل چه خواهد شد. خدا حافظ است. بَه‌بَه پشه‌دان را هم باد پاره پاره كرد. مرا باش. مثل اين است كه التزام داده‌ام كه روزنامه سفر بنويسم. پاشيم براي دفع شرّ امشب تدبيري كنيم. اعتصمتُ بالله. باقي داستان اگر زنده ماندم ان شاءالله تعالي فردا». با اين حال در مقايسه ميان اين خطرات؛ «بهترين ثواب?ها و بالاترين عبادت?ها اين است كه آنان در راه چند بار آب و هرگاه مقدورش باشد، هندوانه برداشته، به فقرا و دراويش كه يا به قصد سنّت و يا به هر نيت كه خود مي‌دانند به مكه مي‌روند، به آن?ها برساند كه اين همه راه را پياده و سروپا برهنه و لخت و عور مي‌آيند.»

از مكه تا رسيدن به جده

رسيدن به وادي فاطمه؛ يعني نزديك شدن به مكه و آماده شدن براي انجام اعمال. به همين دليل است كه نويسنده در اينجا شرحي از اعمال حج مي‌دهد و يك يك اعمال عمرة تمتع و سپس حج تمتع را كه شامل رفتن به منا و عرفات و مشعر و باز منا و مكه است به دست مي‌دهد. «دو ماه بود كه از ايران به كلّي بي خبر و خيلي نگران بودم. در ورود، دستخط تلگرافي اعلي حضرت اقدس همايوني?كه اظهار مرحمت فرموده بودند، زيارت كردم. حقيقتاً عالمي لذّت بخشيد.» آنچه از اعمال حج نوشت، از روي رساله بود، اكنون وقت عمل است و او تأكيد مي‌كند كه حتي صاحب رساله هم به اينجا بيايد، نياز به مطوّف دارد. سيد حسين و سيد حسن مطوف مسؤول حج ايراني‌ها هستند.

ارائة شرحي و وصفي از مسجد الحرام در ادامه آمده كه تقريباً فاقد نكتة تازه است، اما به هر حال بي‌فايده نيست. وي ضمن شرح تاريخ كعبه و فرود آمدن كعبه در اينجا مي‌گويد: «چه خوب بود در ييلاقات ايران فرود آمده بود! استغفرالله و اتوب إليه. من مي‌دانم اين زبانِ درازِ من و اين مطلب، گويا در دنيا و آخر، مرا به زحمت خواهد انداخت.»

حالاكه نوبت اعمال خود اوست، باز مرحله به مرحله از رفتن به منا، از آنجا به عرفات، بازگشت به مشعر و منا و بيتوته در منا و باقي اعمال مكه را با تفصيل بيان كرده است. در بين، از گرفتنِ عكس از منا ياد كرده كه معلوم مي?شود دوربين او سالم مانده است. در جايي هم از «معين الشريعه، پسر امام جمعة شيراز كه آدم تربيت شده و قابلي است» ياد كرده كه همراه او از منا برگشته است. از آلودگي منا و از اين?كه مجلس صحت، دستور داده قرباني?ها خاك شده و اسيد فينيك روي آن?ها ريخته شود، ياد كرده است. همين?طور از برگزاري جشن در منا؛ «شب دوازدهم در منا آتش بازي و چراغان كردند. چادر من هم آتش بازي و چراغان بود. هرچه از معارف ايران و آشنايان بودند، چادر من آمدند و شام خوردند. از عثماني‌ها و عرب?ها هم بودند. خيلي خوش گذشت. ساير حجاج هم چراغان داشتند. ايراني‌ها ديشب كه يازدهم بود، چراغان داشتند.»

آمار حجاج از زبان امير مكه 220 هزار اما از زبان رييس صحيه 177 هزار نفر بوده كه شامل حجاج «عرب و عجم و عثماني و داغستاني و هندوستاني و جاوه‌اي و غيره بود.»

وي روي وجود ميكروب تأكيد دارد و اصل مشكل را از جاوه‌اي‌ها مي‌داند كه هم «بدخوراك و هم لباسشان چرك و خراب است و متصل آب‌هاي مكه را كه از چاه‌هاي پر از ميكروب است با ماهي‌هاي خشكيده و كهنه خورده، دنيا را به زحمت مي‌اندازند.» وي از انكار وجود ميكروب توسط برخي ياد كرده و آن?ها را با استناد به سخن امام سجاد(ع) رد مي‌كند: «بعضي مي‌گويند، بلاي خدايي چه دخل به اين اسباب‌هاي ظاهري دارد و ميكروب چه چيز است؟ دكترهاي جديد فرنگي مآب درآورده‌اند كه غفلت از فرمايش حضرت امام زين العابدين ـ عليه السلام ـ كرده‌اند كه به خداوند عرض كرد: « اللَّهُمَّوَ امْزُجْ مِيَاهَهُمْ بِالْوَبَاء »، ماها وبا مي‌گوييم، فرنگي ميكروب كه خود در ذرّه بين ديده‌ام، چه اوضاعي است. امسال الحمد لله علي السلامة ».

وي اشاره به قدرت شرفاي مكه دارد و اين?كه برابر عثماني، دنبال استقلال هستند. اين زمان، شريف مكه عون الرفيق بوده كه نويسنده از او ستايش مي‌كند و به رغم اين?كه خود نويسنده از سادات است و بارها نيز با شريف رفت و آمد كرده، متوجه سيد بودن او نشده و تصور كرده است كه وي از بني شيبه است! نه تنها شريف كه والي عثماني مكه احمد راشد پاشا هم به وي احترام گذاشته و «در منا همان روز عيد، از سلام خود پا شده به چادر من آمد. آب نيل برايم فرستاد كه بالاترين هديه‌هاي مكه است.» وي در خانة شريف هم بيشترين احترام را ديده و دليلش آن كه براي وي پنكه دستي گذاشته‌اند؛ «روزهايي كه من مي‌رفتم، از تشريفات، يكي اين بود كه براي من هم يكي از آن دم‌ها حاضر مي‌كرده، باد مي‌زدند. و از قراري كه تقرير كردند، اين فقره در مكه از احترامات خيلي فائقه است و به جز والي مكه، كسي در مجلس امير به اين احترام نايل نشده.» وي در مراسم سلام شريف مكه نيز شركت و آن را وصف كرده است. ميرزا نصرالله از اين?كه شريف مكه، پول دزديده شدة يك حاجي ايراني را به سرعت پيدا كرده و به او برگرداند، ابراز خوشحالي كرده و از دقت او در اين قبيل امور سخن مي‌گويد. در مجموع بر اين باور است كه «شريف را نسبت به كلية ايراني‌ها خيلي مهربان ديدم و هميشه سفارش آن?ها را به آغايان حرم مي‌نمايد و به اندازه‌اي حالا ايراني‌ها آسوده و فارغ البالند كه در حرم با مُهر تربت دست باز نماز مي‌خوانند و ابداً تقيه در ميان نيست. او را خيلي محبّ خاندان حضرت رسول الله ـ صلوات الله و سلامه عليه و آله ـ فهميدم. قريب شصت سال دارد. آدم بسيار زنده دلي است. روز وداع عكس ايشان را براي يادگاري برداشتم.»

وي از تحريم راه جبل توسط فاضل شربياني ياد كرده اما اشاره مي‌كند: مطمئن است پس از رفتن او، كنسول ايران در جده، به خاطر پولي كه از اين راه به دست مي‌آورد، كاروان جبل را به راه خواهد انداخت.

ميرزا نصرالله مي‌توانست وارد كعبه شود، اما اين كار را نمي‌كند و توجيهش اين است كه «توي بيت مشرّف نشدم كه در خود قوّت و قدرت آن را نمي‌دانم كه بعد از اين مرتكب معصيتي نشوم؛ و كسي كه پا توي بيت خدا بگذارد، بعدها معصيت نمايد، كار آن دست و پايي كه آنجا به زمين و در و ديوار خورده، خيلي به اشكالات خواهد افتاد. اين است خود را از اين فقره محروم كردم.»

در ادامه، شرحي از خانه‌هاي مكه و اجارة آنها بيان كرده و از طبقه بندي حجاج و واگذاري آن?ها به مطوفان مستقل ياد مي‌كند.

ميرزا نصرالله روز پانزدهم ذي حجه، مكه را به قصد جده ترك مي‌كند. اين بار نه از كشتي و قطار و شتر و قاطر بلكه از خر استفاده مي?كند: «مي‌توانم قسم بخورم كه اين سفر به هرگونه مركوبي سوار شدم. از اسب و كالسكه و درشكه و كراجي و قايق و كشتي بادي و بخاري و راه آهن و وليفيه و قاطر و شتر. خرسواري مانده بود، اين آرزو هم در دل نماند.»

در راه، باز خطر حملة اعراب آنان را تهديد مي‌كند، اما وي با آمادگي و شجاعتي كه نشان مي‌دهد، با كمك نيروهاي نظامي اعزامي از مكه، از خطر مي‌رهد، در حالي كه كارواني كه روز بعد مي‌آيد، گرفتار مي?شود. شرح وي از اين ماجرا مفصل است، اما مفصل‌تر، توضيحاتي است كه وي دربارة اخلاق اعراب بدوي داده و بدبيني خود را كه ناشي از همين حمله‌ها و هجمه‌هاست نشان مي‌دهد: «حيفم مي‌آيد وقت خود را در شرح حال حيوانات موذي كه به اعتقاد من حكم مار و عقرب دارند، ضايع كنم». سپس مي‌نويسد: «خداوند حواسّ خمسه را در بدوي‌ها كم و زياد خلق كرده. چهار تا را مي‌توان گفت كه هيچ ندارند، و آن ذايقه است كه مزه هيچ چيزي را نمي‌فهمد. از سنگ نرم‌تر و از خردل تلخ تر، هرچه باشد مي‌خورند. سامعه ندارند كه ممكن نيست انسان در مجمع اين?ها بتواند دمي خواب نمايد. تكلّم را اگرچه به خوشي، به گونه‌اي داد مي‌زنند و با خشونت مي‌گويند كه هر گاه كسي عربي نداند، پندارد كه فحش و بد مي‌گويند. دعوا مي‌كنند. شامه ندارند كه مكرّر ديده شد دو نفر پهلوي هم نشسته، يكي طعام مي‌خورد و ديگري پهلوي او تغوّط مي‌كند. به عبارت اخري، بيت التغذيه و بيت التخليه را يك جا قرار مي‌دهند. لامسه را نمي‌فهمند كه انسان هر قدر از اينها دوري كند و كنار بكشد، به جزئي غفلت يا لباس چرك و كثيف يا بدن چربي و نجس آلوده و زخمي و خوني خود را به رو و دهن و سر و صورت آدم مي‌مالد، و انسان را لگد كرده مي‌گذرد. در اين باب، شترهايشان هم مثل خودشان است كه غفلت بشود پا را به كلّة انسان مي‌گذارند، مي‌گذرند. نه، اما حسّ ديگري كه تكميل نواقص اين چهار در آن يكي شده، باصره است كه از زير پيراهن، مگر [پول] حاجي‌ها را تشخيص داده، و بِأيّ نحو كان، خواهد دزديد. صفتي دارند كه هيچ درنده‌اي گويا ندارد و آن اين است كه در كسي سراغ پول كنند يا توهّم مالي نمايند، اگر چه آفتابة دو قراني هم باشد، اوّل آن بيچاره را به قصد كشتن غفلتاً مي‌زنند، بعد كه بي‌حس افتاد يا مرد يا غش كرد، مال او را مي‌برند.»

يك صفت مثبت آنان اين است كه اگر كسي به آنان پناه ببرد، به او پناه داده و به هيچ روي اجازه نمي‌دهند آسيبي به او برسد.

از جده تا استانبول

وي با فرستادن نوكرهايش به ايران، تنها شده و پس از اقامت چند روزه در جده، عازم همان كشتي عثماني? ـ كه با آن از سوئز تا ينبع رفت ـ مي‌شود. در جده، روزنامه ثريا را مي‌بيند؛ روزنامه‌اي فارسي?كه طي سالهاي 1316 تا 1317 در قاهره منتشر مي‌شد. با ديدن آن، مي‌گويد كه «عالمي بر من وجد داد كه دو ماه بود از سياسي سهل است، از دنيا و ما فيها بي‌خبر بودم.» در تنهايي جده سفرنامه‌اش را تكميل مي‌كند: «و الآن كه مشغول نوشتن اين تفصيل هستم، در تمام اين خانه، يك نفر پيدا نيست.» آدم كه سهل است «در تمام شهر به جز چهار درخت نارجيل» چيزي پيدا نمي‌شود. قبر حوا هم در جده است اما او مي‌گويد: «به اعتقاد من چيز خيالي است كه از اوّل خلقت تا به حال در تركيب مخلوق خداوند تفاوتي نداده.»

وي سوار كشتي عنايت شده و حركت مي‌كند. در اين كشتي داستان?ها رخ مي‌دهد. وي كه روي سرعت پايين كشتي حساس شده، مدام به معطل شدن در آن پرداخته و از اين?كه سرعت آن كم است، سخن گفته است. كشتي به جاي ذغال، خاكه ذغال مصرف مي‌كند. به همين دليل، هم كند راه مي‌رود و هم دود مي‌كند. مدام كشتي‌هاي انگليسي و غيره از آن?ها جلو مي‌افتند. به علاوه مسافران كشتي وي، تركان آناطولي هستندكه رفتارشان، او را سخت آزار مي‌دهد، كشتي: «ششصد و چهل نفر آدم داشت، اما دهاتي‌هاي آناطولي كه صحبتشان همه از گاو و گوسفند و شتر بود. هر كسي با عثماني‌ها محشور شده باشد، مي‌فهمد چه مي‌نويسم. اين قوم اتراك كه تربيت شده، اينها اعضاي دولت عثماني است، مردمان لجوج نفهم، متفرعن، خودپسند، از خود راضي بي‌انسانيتِ بي‌عرضه هستند! پس تماشاي من چه بود». البته مقصودش تركان آناطولي است نه روم ايلي كه قبلا از آنها ستايش فراوان كرده بود. اين جماعت يك روحاني هم داشتند كه با او بحث مذهبي مي?كردند و از جمله در بارة دست گرفتن يا نگرفتن داستان شيريني با وي نقل كرده است. يك بار هم كاتب كشتي به اتاق وي آمده و وقتي دريافته كه او سياحت نامه مي‌نويسد، از وي خواسته كه در بارة اين كشتي چيزي ننويسد: «من هم الحق خوب خواهش او را بجا آوردم!»

مطلب مهمي كه وي مفصل به آن پرداخته، بحث قرنطينه است كه چگونگي آن را مفصل شرح داده است. ماجراي قرنطينه كشتي‌ها، امري بود كه مورد موافقت و تأكيد قدرت?هاي بزرگ بود و از اين جهت، با قدرت دنبال مي‌‌شد. بر اساس مطالب نويسنده، مي‌توان اطلاعات تفصيلي به دست آورد. وي يك بار در قرنطينه طور سينا و بار ديگر در نزديكي بندر بيروت، روزهاي متوالي در قرنطينه بود: «خوف و هراسي كه حاجي‌ها از گرانتينه دارند، هزار درجه بالاتر از واهمه بدوي‌ها است و اين است اغلبي او را ترجيح داده، از دريا نمي‌آيند و دو ماه با شتر راه طي كرده، با بدوي‌ها محشور شده، تن به هلاكت و آن گرماهاي كذايي داده، از راه شام به كاظمين ـ عليهما السلام ـ مي‌روند. چون اين سخت‌گيري براي خدمت به عموم نوع بشر است، بايد رنج خود و راحت ياران طلبيده، و براي ده روز زحمت، دنيا را به مرارت نينداخت.»

ايام اقامت وي در كشتي براي قرنطينه كه طولاني هم شده، مصادف با عاشورا شده و وي از اين بابت مرتب اظهار ناراحتي مي‌كند كه چرا در تهران نيست تا در مراسمي كه در منزل خودش برپا مي‌شود شركت كند. برخلاف اوايل قرنطينه كه از راحتي آن سخن مي‌گفت، در اين پايان، زندگي‌ برايش سخت شده است: «من كه جز چاي روسي، چاي ديگر بر مزاجم ضرر دارد، نمي‌خورم، آن هم نزديك به اتمام و در اينجا چايي پيدا نمي‌شود. ميوه كه وجود ندارد. هندوانه و پرتقال پيدا مي‌شد، آن هم چند روز است كه خبر ناخوشي پورت سعيد رسيده، ديگر نمي‌آرند. خوراك هم منحصر به كباب مرغ شده بود. آن هم مي‌گويند ديگر پيدا نمي‌شود. پنيرها هم كرم دارند كه اسباب نفرت است. نان هم نه اينجا بلكه از روز حركت از اسلامبول تا به امروز به جز نان نپخته خيمر، بدتر از بك‌سوماتهاي روسي نديده‌ام. اين خوردني. اما پوشيدني پيراهن‌ها و دستمال‌ها چرك شده، صابون نيست بشورند.... كاغذ هم تمام شده. بعد از اين جزوه بايد ترك اين سفرنامه را هم گفت. پس اين روز را چه بايد كرد و بايد پاها را دراز كرد و شهادت گفت.» عاقبت قرنطينه طور سينا تمام شده راهي بيروت مي‌شوند. وي از احترامي كه پزشكان دارند شگفت زده شده و مي‌گويد: «حكيم‌هاي ايراني بيايند ببينند اينجاها دكترها چه احترام دارند!»

در جريان عبور ازكانال سوئز، شرح مفصلي از اين كانال و تجهيزات آن ارائه داده و جزئيات قابل توجهي را در اين باره به دست داده است. وي اين مطالب را از افراد مختلف از جمله كاپيتان و ديگر عملة كشتي پرسيده و خودش گويد: «در مدت دو ساعت اقامت آنچه ديده شد همين بود كه به قلم آورد.» هرچه هست، نوشته‌هاي وي در بارة قرنطينه طور سينا و بيروت بسيار مفصل است.

پس از گذشت چندين روز از قرنطينة بيروت، خلاص شده و وارد بيروت مي‌شوند. در آنجا مورد استقبال كنسول ايران در بيروت قرار گرفته و شروع به گشت و گذار در بيروت و ديگر مناطق لبنان مي‌كند.

وي پس از ديدن بيروت، راهيِ دمشق شده و در مسير وصف كاملي از جبل لبنان دارد، جايي بسيار دل‌انگيز كه چشم او را گرفته و تا پايان سفرنامه، نواحي جبل لبنان را بهترين جا مي?داند. پس از رسيدن به دمشق، تاريخچة اين شهر و امكانات آن را برشمرده و مانند ساير شيعيان، به محض رسيدن به اين شهر، ياد مصائب اهل بيت(هم) مي افتد: «با اين صفا و خُوشي در شهر، هميشه قلب انسان گرفته و محزون». شرحي از مسجد جامع دمشق و آتش سوزي اخير آن داده و اين كه در حال بازسازي هستند. در اين آتش سوزي مقام رأس الحسين آسيب نديده است. اشارتي هم به مكتبه ظاهريه دمشق و كتابهاي آن دارد كه از نظر وي «كتاب?هاي مفيد نديدم. اغلب فقه ائمة عامه و طبّ قديم و علم كيميا و زراعت و غيره، كتب تواريخ كليه آنچه بعد از اسلام نوشته شده، آن هم كتابهايي كه حاليه به كار نمي‎خورد. چند قرآن با خط كُوفي است. كسي كه كتابخانه مصر را ديده باشد، ديگر در عالم هيچ كتابخانه در نظر او جلوه نخواهد كرد.»

پس از آن به بعلبك رفته و شرحي مفصل از بناهاي تاريخي اين شهر به دست مي‌دهد. بناهايي كه هر كسي آن را ببيند شگفت زده شده و هوش از سرش مي‌رود. اين اطلاعات هم از روي كتابها و هم برگرفته از مشاهدات خودِ اوست. وي در بارة ساكنان اين شهر هم مي‌نويسد: «پنج هزار نفوس كه سه هزار شيعة اثني‎عشري و هزار سنّي و هزار كاتوليك. در اطراف هم بيست و پنج‎هزار نفوس، پانزده هزار شيعه، يك هزار عامه، نُه هزار كاتوليك. تماماً عربي متكلّم. همة مردمان خوش صورت و خوش تركيب و تميز». شيعيان شهر با ديدن او از وي استقبال كرده و فرياد مي?زنند: « البشارة، البشارة بقدوم العجم! »

ميرزا نصرالله قصد سفر به بيت المقدس را دارد كه پيامي از مظفرالدين شاه براي او مي‌رسد. پيام اين است: «ناصر السلطنه! دو روز است از تبريز حركت كرده، امروز در مرند هستيم و به ياد شما مشغوليم، البته زياده بر اين در اطراف نمانده، حالا كه حاجي شده‎ايد بياييد كونترا كسويل، و به ما برسيد و چون يارو [يعني صدر اعظم!] ، به قدر مقدور نخواهد گذاشت كه تو نزديك بيايي، هر تلگراف به تو برسد گوش نده و زود بيا، بعد از آن?كه رسيدي باقي را مي‎گوييم.»

اينجاست كه وي به استانبول مي‌رود، به ويژه كه آگاه مي‌شود عمويش ناظم الدوله، براي معالجه عازم اروپاست و به استانبول خواهد آمد؛ «حاليه از سعادت زيارت قدس شريف خود را از ناچاري محروم نموده، صبح 26 كه كشتي ني‎ژه فرانسه به اسلامبول مي‎رفت، بليت اوّلي با خوراك، به نُه ليره گرفته، كشتي آمدم.»

مؤلف و ديدني‌ها و دانستني‌هاي فرنگ

نويسندة ما وارد استانبول شده و ده روزي را مي‌ماند تا روشن شود كه چه بايد بكند. ده روز پس از اقامت وي در اسلامبول، خبر رسيدن شاه به ورشو مي‌رسد. در اين وقت، وي به همراه عمويش علاءالملك راهي فرنگ مي‌شوند تا به شاه بپيوندند. توجه داريم كه ميرزا نصرالله در سفر اول و سوم مظفرالدين شاه، همراه وي به فرنگ رفته و اين سفر، سفر اول است. آنان از عثماني گذشته، وارد بلغارستان مي‌شوند. تلاش وي آن است كه جداي از ديدني‌ها، اطلاعاتي در بارة شهرهاي مهم، اقتصاد و كشاورزي، نيروهاي نظامي و قشون و همين طور معرفي اميران و پادشاهان بدهد. گذار از شهرها و امكانات مربوط به راه آهن و تونل و پل براي وي از هرچيزي مهم‌تر و جذاب‌تر است. پديدة قطار يا شمندفر از جملة اين شگفتي‌هاست: «شمندفر در هر ساعتي از شهري رد مي‏شود. اين است در اين مسافرت فرنگ، وضع و ترتيب همان شهرهايي كه اقامت خواهد شد، ان شاء الله به تحرير مي‎آيد كه اسباب تطويل فراهم نيايد.» از بلغارستان به صربستان و از آنجا به مجارستان مي‌رود.

وصف شهرهاي بوداپست و وين در ادامه آمده و وي به خصوص روي وين، كه شهري پيشرفته بوده، تأكيد خاصي دارد؛ «از بوداپست تا وين هم حالت صحرا همان بود كه نوشتم. تمام شهر و ده به هم چسبيده و زراعت همه جا فراوان. از بوداپست به اين طرف اغلب كوه و درّه بود كه قلة كوه‎ها جنگل و درّه و دشت زراعت». در شهر، وجود پارك‌ها، صندلي‌هايي كه براي استراحت مردم گذاشته شده، ترانواهاي برقي كه با قوه الكتريك كار مي‌كند و اين?كه «تمام اين كوچه‎ها ده قدم به ده قدم يك چراغ الكتريك و گاز است» توجه او را جلب كرده است. باغ‌ها يا به اصطلاح‌ پارك‌ها جلب توجه وي را كرده است؛ «امّا باغ ونديك بايد نفري يك فلورن حق دخول داد. بليت گرفت داخل شد. علاوه بر در و ديوار، چهل چراغ‎هاي اين باغ كه الكتريك است، تمام درخت‎هاي خيابان‎ها كه اقاقيا هستند، عوض ميوه از كلّه تا پايين چراغ‎هاي الكتريك با رنگ‎هاي گوناگون است. براي اغلب دوستان اين باغ را آرزو كردم كه ببينند، چه اوضاعي است! قريب ده هزار نفر هر شبي به اين باغ داخل و خارج مي‏شود. تنها حق دخول شبي ده هزار فلورن مي‎گيرند. هر كس روي صندلي بخواهد بنشيند، پول علي حده مي‎دهد. در قهوه‎خانه پول علي حده. اغلب خدمتكارها زن‌هاي جوان هستند كه مردم نمي‎توانند كم پول دهند». وي به همراه علاءالملك در پارك بازي آن سوار چرخ و فلك مي‌شوند؛ «وقتي كه واقون به هوا رفت، تمام آن‎هايي كه در واقون ما بودند ترسيده و نتوانستند پايين نگاه كنند كه مردم مثل مورچه در زمين راه مي‎رفتند.» اشكال فقط قاطي بودن زن و مرد است كه «نمي‎دانم با اين تفصيل عفت و عصمت مي‎ماند يا خير. بايد از فرنگي‌مآبان پرسيد.»

در ادامة سفر، موزة وين مورد توجه وي قرار گرفته و مفصل از باغ وحش و حيوانات آن سخن گفته است. اما مهم‌تر از آن، پديدة اتومبيل است كه آن?ها را «درشكه‎هاي نفتي و الكتريكي» ناميده كه «با قوة بخار در همه جا تندتر از اسب حركت مي‎كند.»

علت اين همه پيشرفت چيست؟ به نظر ناصر السلطنه؛ «علّت همان مشروط بودن دولت است. آنچه فهميدم مملكت آباد نمي‏شود، فقرا راحتي و ثروت پيدا نمي‎كنند، متموّلين حفظ تموّل خود نمي‎كنند مگر با دولت مشروطه، تمام ترقي فرنگ را فقط از همين فهميدم كه دولت و ملّت يكي و متحداً در آبادي مملكت و كثرت تجارت و زراعت مي‏كوشند.»

كاربرد كلمة مشروطه، آن هم ده سال پيش از انقلاب مشروطه، جالب توجه كساني خواهد بود كه در پي تاريخ اين كلمه هستند. وي پس از شرحي در بارة اتريش و تاريخچة آن در بارة دولت اين كشور مي‌نويسد: «اين دولت مركب است از دو هيأت كه يكي از آن‌ها اطريش و ديگري مجارستان است كه به اتفاق يكديگر به اصول حكومت مشروطه اداره مي‏شوند.»

وي در اينجا اشاره مي‌كند اطلاعاتي كه ارائه كرده «از روي تحقيقاتي است كه از يك نفر زيرك‎تر كه در راه‌‎آهن رفيق شده، بسيار آدم خوب و عالم و خودش اطريشي بود، به عمل آمد.»

وي پس از چهار روز اقامت در وين، عازم پاريس مي‌شود «فرانسه قطعة بزرگي است كه سمت غربي اوروپا واقع و از قديم الايام به سطوت و قوت ميان دولت‎ها مشهور است.» آنگاه از مساحت و اقتصاد و كشاورزي آن سخن گفته و در بارة تمدن آن گويد كه «فرانسه از متمدّن‎ترين اقوام دنيا مي‏باشند. در صنعت و حرفت و ترقي معارف و علم آوازة عصرها است كه شهرة آفاق گشته‎اند.» پس از شرحي كوتاه در بارة فرانسه گويد: «اين بود مختصر تاريخ و وضع فرانسه كه در اوّل دخول خاكشان از روي تاريخ نوشته شد. باز برويم بر سر داستان خودمان».

در اينجا علاءالملك راهي شهر كونتراكسويل مي‌شود كه مظفرالدين شاه دو روز است آنجاست و قرار است يك ماه براي آب تني در آب گرم آنجا باشد. نويسنده مي‌ماند تا بعداً به آنان ملحق شود.

ماندن در پاريس و ديدن اين پيشرفت?ها او را در بارة علت آن، در انديشه فرو مي‌برد. در اين ميانه، كارخانجات فراوان آن?كه از آن به عنوان فابريك ياد مي‌كند چشم وي را گرفته است: «از وين تا پاريس در بيست و چهار ساعت راه از خاك سه دولت بزرگ عبور شد. از اينجا، كثرت نفوس و كمي خاك فرنگ كاملاً معلوم مي‏شود. در اين راه همه جا مناره دودكش‎هاي فابريك‎ها، مثل نخلستان در چپ و راست راه مي‎نمايند. كثرت فابريك از همين تشبه واضح و لايح مي‎گردد. محتاج تفصيل نمي‎دانم. ولي سبب تمام اين آبادي اتفاق است، اتفاق است، اتفاق. خاك بر سر كاركنان مملكت ما كه يكي هم من هستم كه همه نفاق است، نفاق است، نقاق. به جز جان همديگر افتادن و ظلم و ستم بر زيردست كردن، چيزي نفهميده‎ايم. امان از نبودن قانون و نداشتن حدود، و نفهميدن حقوق».

هرچه بود، در اين دوره، پاريس گل سرسبد تمدن اروپايي بود و او حق داشت كه از ديدن اين وضعيت و حتي نظافت آن شگفت زده شود كه «همين قدر در نظافت اين شهر بس كه پشه و مگس در اين فصل، يك دانه اينجا نديدم!» البته به اين نكته هم توجه دارد كه اينجا، اگر كسي بخواهد آب هم بخورد، بايد پول بدهد. پول دوستي فرانسوي‌ها هم كه گاه شكل كلاه‌برداري به خود مي‌گيرد، مورد توجه او قرار گرفته است: «اغلب فرانسه مردمان مهربان و خيلي پول‎دوست و در مقام پول از همه چيزشان مي‎گذرند. هيچ جا در فرنگ مثل فرانسه كلاه‎بردار نيستند.» آنچه وي را در اين لحظات بيشتر داغ مي‌كند، اخبار بدي است كه از تهران برايش مي‌رسد؛ اين كه آصف الدوله حاكم تهران، در حال مصادرة اموال اوست. اين است كه مرتب به مقايسة وضع ايران و اروپا مي‌پردازد.

در پاريس برج ايفل نيز كه از وي با نام طور افل ياد مي‌كند، از مواردي است كه وي از آن ديدار كرده و گزارش مفصل وي را نوشته است. همين طور خيابان شانزليزه هم به عنوان زيباترين خيابان پاريس وصف شده است.

بحث ساختن هواپيما يا به قول وي كشتي هوايي هم مطرح بوده و وي ضمن اشاره به بالون از كشتي‌ هوايي و تأثير آن در جنگ?ها ياد كرده است: «مشغولند كه بلكه بالون را تكميل كرده از هوا آمد و شد نمايند، ولي هنوز نتوانسته‎اند به ضدّ باد حركت نمايند. اگر آسمان‎پيمايي تكميل شود آن وقت مثل كشتي‎هاي جنگي، دول به رقابت به يكديگر مشغول ساختن كشتي‎هاي هوايي خواهند بود، تا كي بتوانند موفق شوند.» در اين زمان پاريس، علاوه بر كالسكه، مملو از اتومبيل بوده است: «امّا برقي و اتومبيل كه تازه اختراع كرده‎اند، حدّ ندارد. تنها اينجا اين ‎قدر؛ حالا شانزليزه و ساير كوچه‎ها هم به همين ترتيب، در سر هر كوچه راه، پوليس ايستاده، چوبي در دست دارد، بلند مي‎كند، كالسكه‎هاي آن كوچه مي‎ايستند، كوچه ديگر كه تقاطع مي‎كند مي‎گذرد، بعد كوچه ديگر جلو مي‎گيرد، اين يكي رد مي‏شود.» آنچه وي در بارة پاريس، راه‌ها و هتل‌ها و پست و تلگراف و غيره مي‌نويسد، مطالبي است كه «در حالتي كه از صبح تا شام در حركت بودم، اين‌ها را هم كه نوشته، هنوز ناقص ديده?ام نه تمام. ان‌شاءالله تعالي دفعه ديگر، هرگاه گذرم به اين شهر افتاده، اطلاعات خود را ثانياً به تحرير مي?آرم.»

در اين وقت، شاه از وي خواسته است تا به شهر كونتراكسويل كه براي آب تني در آب معدني آن رفته، برود. وي در آنجا به مظفرالدين شاه ملحق شده و از اينجا به بعد، بيشتر گزارش?ها، در حول و حوش سفرها و ميهماني‌هاي اوست. توجه داريم كه گزارش اين سفرنامه با نام «سفرنامة مباركه» منتشر شده است. ديدن تجهيزات نظامي و كارخانجات توليد سلاح و مهمات، جزو نخستين برنامه‌هايي بوده كه مظفرالدين شاه در شهر اپينال ديده و به همين مناسبت مانور نيروهاي نظامي هم در حضور او اجرا شده است. در اين مانور، چند توپ جديد نيز به آنان نشان داده شده است. در همين شهر آنان از يك چاپخانه كه عكس?هاي رنگي چاپ مي?كرده بازديد كرده و سپس بازگشته‌اند.

در مسير بازگشت، در حالي كه وي در واگون خود مشغول نگارش سفرنامه بوده، «اعلي?حضرت اقدس همايون يك مرتبه داخل اتاق من شدند، مشغول نوشتن اين تفصيل بودم. جزوه‎ها را براي مطالعه گرفتند.» همان وقت باد هشت ورق را از دست او ربوده از شيشه بيرون مي‌ريزد. بعدها حاكم اپينال آن?ها را جمع آوري كرده به دست وي مي‌رساند.

از جمله كساني كه در اين سفر شاه را همراهي كرده، سفير مختار ايران در ايتاليا، ميرزا ملكم خان ناظم الدوله بوده است كه «بسيار آدم عاقلي است و مذهب عيسوي دارد و از اعجوبه‎‏هاي روزگار است.» تأكيد بر مسيحي بودن او جالب است. وزير مختار ايران در پاريس هم «نظرآقا يمين ‎السلطنه ... پيري است فرتوت، بسيار متقلّب، ارمني خيلي متعصّب و با مسلمان‎ها عداوت قلبي دارد.»

مقصد بعديِ شاه، آلمان بود كه پس از ورود به سمت فرانكفورت و از آنجا به شهر لايپزيك كه از «بهترين شهرهاي آلمان و عمده فابريك و صنايع ملّت آلمان در اين شهر است» رفتند. از آلمان عبور كرده وارد روسيه شدند؛ «اما خاك روسي نسبتاً به خاك فرنگستان خيلي خرابه به نظر آمد.» «علت اين است، مأمورين روس‌‎ها در اخذ ماليات و غيره، خيلي تعدّي و بي‎حسابي به رعيت مي‎كند. هر بلا كه بخواهند به سر رعيت مي‎آورند، كسي بازخواست نمي‎كند.» امپراتور روسيه از شاه ايران استقبال كرده، آنان را به كاخ ارميتاژ و به زيارت مقابر سلاطين روسيه برده است. پس از آن به شماري از كاخ‌هاي سلطنتي و ييلاق رفته و نويسنده آنچه را ديده وصف مي‌كند. در اينجاست كه خبر بيماري عمويش ناظم الدوله رييس دارالشوري كبراي ايران را شنيده و قدري افسرده مي‌شود؛ «اطباي وينه از معالجه ناظم‌الدوله مأيوس شدند»، «حالا كه عصر جمعه است، در اتاق خود تنها نشسته و چون بي‎مشغوليت، خيالات بيشتر اذيت مي‎كند، نوشتن اين روزنامه را براي خود مشغُوليت نموده»، «خلاصه در اين چند روز اقامت پطرربورغ، حقيقتاً به من جهنّم گذشت و ابداً جايي را نديدم كه در اينجا شرح دهم.»

وي به همراه شاه از موزة ارميتاژ ديدن كرده اما به نظر وي«جواهرات و ساير چيزهاي موزه چيز تعريفي نبود.» سفر روسيه به پايان رسيده و شاه دوباره به آلمان و فرانسه باز مي‌گردد؛ «همه جا از شهرها و آبادي‌‎ها رد شديم كه مختصري وقت رفتن ذكر شد و اين?كه اسامي شهرها را نمي‎نويسم، در اين مواقع بي‎فايده مي‎دانم و چنان كه سابقاً اشاره شد، اسم شهرهايي كه آنجا توقف مي‎‏شود يا آثاري آنجا هست يا اتفاقي مي‎افتد، نوشته خواهد شد و الاّ خاك فرنگستان به اندازه‌اي شهر و آبادي است كه فاصله شهرها با هم اغلب يك ميدان اسب بيشتر نيست، خاصه خاك آلمان، آن وقت بايد تمام كتاب را پر از اسامي شهرهاي فرنگ نمود.»

نخستين ورود آنها به شهر برلن است. كه «قلعه‎جات و استحكامات و اسلحه زياد، آلمان‎ها اينجا دارند.» پس از آن، به باغ وحش رفته از ديدن كرگدن ياد كرده كه تاكنون نديده بوده است. از آنجا راهي بلژيك و سپس وارد فرانسه مي‌شوند. در آنجا مسيلو لوبه رييس جمهور فرانسه از آنان استقبال مي‌كند. شاه از سيرك و تئاتر ديدن كرده و ميرزا نصرالله گزارش آن?ها را گاه با تفصيل و گاه به اختصار نوشته است.

آنچه اين جماعت در فرنگ ديدند سبب شد تا ميرزا نصرالله بنويسد: «بالجمله فرنگي?ها در صنعت به جايي رسيده‎اند كه عقول حيران است و اگر آنچه ديده مي‎‏شود، نوشته شود، غير از اينكه نسبت كذب و دروغ به نويسنده داده نشود، فايدة ديگر مترتب نيست كه محال است چشم نديده، گوش به شنيدن، كارهاي فرنگ را قبول نمايد.» البته مثل ديگران، تأكيد دارد كه هوش ايراني‌ها خوب است، پس مشكل چيست؟‌ به نظر وي «هوس ما در دزدي و تقلّب و قماربازي و آزار به همديگر و دعوي‎‎هاي باطل و تعدّي بر زير دست و خيانت بر پادشاه صرف مي‏شود؛ اين است بي‎نتيجه مي‎نمايند، ولي هوش اين‎ها، در تحصيل علوم و اختراعات جديده صرف مي‏شود كه هر روز توپ و تفنگ و كشتي و شمندفر و كالسكه تجاري اختراع مي‎كنند.»

وي در موردي به مقايسة اسباب بازي‌هايي?كه در ايران و فرنگ بوده پرداخته و يادي هم از آموزش‌هايي?كه در كودكي، مربي او به او مي‌داده كرده است؛ «من ايام طفوليتم خوب خاطرم مي‎آيد، لـَلَه داشتم، خدا رحمت كند! هر روز كه مرا بغل گرفته، از اندرون بيرون مي‎آورد، تمام زحمتش اين بود كه به من ياد بدهد كه خروس چگونه صدا مي‎كند و خر چه طور عرعر مي‎نمايد، و در مقابل احوالپرسي به مردم، چه فحشي داده شود. تمام تربيت ايران از اين قرار است تا به سن رشد مي‎رسد.»

نكتة ديگر نبود مدرسه براي دختران در ايران است?كه نتيجة آن اختلال در زندگي است؛ چرا كه شوهر تحصيل?كرده، به دشواري مي‌تواند با زن تحصيل‌ناكرده با آرامش زندگي?كند. گفتن اين مطلب?كه خارج از بحث است، او را وادار مي‌كندكه بگويد: «قلم امروز باز از شدّت سوزش قلب و وطن‎پرستي و ملت دوستي زيادي رفت از ايران باز مراجعت به پاريس نمايم كه خود را هم واعظ غير متّعظ مي‎دانم، و من هم يكي از ابناي آن مملكتم.» يك داستان شگفت در اينجا، ترور مظفرالدين شاه توسط يك آنارشيست است. اين حكايت در سفرنامه مباركة (ص140) كه كسي براي شاه مي‌نوشته و نيز آنچه كه ظهيرالدوله نوشته (ص240) ، با مطلبي?كه نويسندة ما آورده، قدري منافات دارد. اما به?هرحال، اتفاقي بوده كه رخ داده و شاه با آرامش از كنار آن گذشته است. نويسندة ما قدري هم دربارة مكتب آنارشيسم توضيح داده كه خواندني است: «حتي اعتقادشان اين است زن هم نبايد منحصر به يك شوهر باشد بلكه هر زن با هر مرد مي‎تواند مقاربت كند كه مواسات باشد. بايد همه مساوي باشند!» در جريان بازگشت شاه از ورساي، فرانسوي?ها در خيابان?هاي مسير جمع شده و «زنده باشد شاه ايران» مي‌گفتند. ديدار از تئاترها و مجالس رقص در ادامه آمده است. شگفت آن?كه نويسندة ما بر اين باور است كه انحطاط غرب نيز آغاز شده است: «حالا كه آبادي اروپا بدين پايه رسيده، ناچار انحطاطي خواهد داشت و اين نمي‏شود مگر با جنگ دوَل.» اين نوعي پيشگويي براي جنگ?هاي جهاني اول و دوم است. وي حضور آنارشيستها را دليل يا نشانه ديگري از انحطاط غرب مي?داند. از ديدني‌هاي ديگر، ملاحظه ميكروب با ميكروسكوپ و همين طور ديدن فيلم متحرك است: «چيزي كه اينجا غرابت زياد داشت دو چيز بود كه در يك پرده، شكل دو زن نقاشي كرده‎اند. اتاق را تاريك نموده، روشنايي را به آن تابلو انداختند، بعد دخترها مجسم شده حركت نموده، بناي رقص گذاشتند و من هر چه دقت كرده، نفهميدم كه اين‎ها صورت و نقاشي بودند يا انسان.» براي وي برخي از صحنه سازي در تئاترها هم جالب بوده و مفصل شرح داده است. در باغ وحش اينجا هم زرافه توجهش را جلب كرده است. شبي هم بندگان اقدس هوس رفتن كنار رود سن را كرده‌اند. اما ديدن موزه لوور كه اشيايي از ايران بوده، تأسف نويسنده را به همراه دارد: «از جاهاي با تماشاي پاريس، عمارت مولي لور است كه يك روز نمي‎شود تمام آن موزه‎ها را تماشا كرد. تابلوهاي خيلي اعلا و قيمتي كه مي‎گويند ميليون‎ها قيمت دارد، در اين موزه است. هم‎چنين اسباب آنتيك چند هزار ساله، ولي اغلب اين آنتيك‌ها از اسباب‌هايي است كه در عربستان ايران از زيرزمين و عمارات سلاطين قديم بيرون آورده‎اند كه الآن چند مليون قيمت دارد. خودمان رفته از خارجه قرض خانه خراب كرده مي‎كنيم و اين اشياي پرقيمت را از بي‎علمي مفت از دست مي‎دهيم. شايد در گرفتن امتياز اين كشفيات، فرضاً ده پانزده هزار تومان امتيازدهنده گرفته و خيلي وجد داشته‎اند كه فرنگي‎ها احمق هستند، به چيزهاي موهومي پول مي‎دهند.»

كاروان شاهي از پاريس به سمت بلژيك رفته و ده روز براي هواخوري در آنجا اقامت كرده است. ميرزا نصرالله اينجا نيز شرحي از ديدني‌هاي بلژيك كه شبيه پاريس و به قول وي يك پاريس كوچك است، به دست داده است. يكي از آنها مراسم اسب دواني است كه ورودي براي جمع آوري اعانه براي فقراست؛ «اين‎ها كافرند، ما مسلمان، فقراي ما را از گرسنگي هلاك مي‎‏شوند كسي در فكر فقيرنوازي نيست.»

اين درست است كه اروپا خيلي بهتر است، اما استثناهايي هم وجود دارد و آن ترجيح خانه‌هاي ايراني بر زندگي آپارتماني در اروپاست. پادشاه بلژيك از مظفرالدين شاه استقبال كرده و در اينجا نيز گردش و ديدار از باغ وحش دنبال شده و سپس عازم هلند مي?شوند. از شهرهاي روتردام و لاهه ديدن مي‌كنند. ملكة بيست ساله هلند، ميزبان مظفرالدين شاه است.

در اينجا باز سخن از مملكت فروشي صدر اعظم است. او كه با صدر اعظم قهر بود، فرصتي براي حرف زدن يافته و در مي‌يابد كه ماجراي برخورد با او اين است كه «چرا من همه جا مي‎گفتم كه قرض روس، دولت ما را به باد داده، و چون آقايان حصة كامل ميل فرموده‎اند، اين است كه به اعتقادشان كسي اين حرف را بگويد كفر گفته‎ است.» وي بدي صدر اعظم را در همين مي‌داند كه «علت اين شخص همان مملكت فروشي است كه هر چه معادن و غيره در مملكت ما بود به خارجه فروخت، و جيب اين چند نفر را پر كرد و اسم خود را در تاريخ به بدي گذاشت.»

كاروان مظفرالدين شاه باز به آلمان بر مي‌گردد و نويسنده تأكيد دارد كه طي سي و پنج سال گذشته، آلمان تا اين حد ترقي كرده است كه «عقل حيران است!» سپس عازم اتريش شده، در جايي براي استفاده از آب معدني متوقف مي‌شوند. در اينجا به آرامي مي‌شنود كه كساني دنبال امتياز گرفتن نفت ايران هستند؛ «دو روز است به يك مطلب محرمانه پي برده‌‎ام و آن اين است: كتابچي ارمني واسطه و ما بين يك نفر انگليسي شده، مي‎‌خواهد معادن نفت ايران را ببرد. مسلماً مثل ساير امتيازات محرمانه مي‌گذرد. صدراعظم كه گويا كيسه بزرگي دوخته و خواهد گرفت. اين گوشه‌اي آمده‎ايم كه ديگران پي به مقصود نبرند.»

در اينجا باز از ديدن درآميختگي زن و مرد، ضمن تأكيد بر اين?كه «همه اين‌‎ها نتيجه لامذهبي است كه كار به اين درجه بر بي‌حميتي منجر مي‏شود.» مي‌گويد: «بلي الحق فرنگي‎ها در معيشت و زندگاني دنيا دست بالا را گرفته‎اند و صنايع را به جايي رسانيده‎اند كه وهم و خيال از تصور آن عاجز است... اما تنها همين بي‎عصمتي براي عيب فرنگي‎ها بس است.» شگفتي وي اين است كه «پيش شوهر، خوشگلي زنش را تعريف مي‎كند و مرد مسرور و خوشوقت مي‎شود.» با اين همه، وي نمونه‌اي از قانون‌گرايي در فرنگ را گفته و عكس آن را در بارة ايران مي‌گويد: «ما اگر دو روز ضعف پيدا كنيم، حكام و همسايه دهاتمان هرچه داريم غارت مي‎كنند؛ چنان كه الآن آصف‎الدوله در طهران و نظام‎السلطنه در تبريز مشغول تاراج اموال و دهات من هستند. خاك بر سر زندگاني ما». در كالسكه اين مطالب را به شاه مي‌گويد و پاسخ شاه اين است: «من كمال ميل دارم، ولي شماها و بعضي ملاها نمي‎گذاريد اين است، بسوزيد و بسازيد.»

پس از آن، به وين رفته و مورد استقبال امپراتور اتريش قرار گرفتند و در مجالس ضيافت وي و نيز تئاتر و اپرا شركت كردند. پس از آن عازم بوداپست شده و از قشنگي و خوش اندامي مردمان آن و وين تمجيد مي‌كند. اكنون در مسير بازگشت از وين، عازم بلغارستان شده و در ميان مشايعت پنج هزار ايراني وارد عثماني مي‌شوند. شاه با پادشاه عثماني ديدار كرده، تبادل نشان‌هاي سلطنتي كرده و در ميهماني‌ها شركت مي‌كنند. وي خود به خان والده مركز ايراني?ها «محل تجارت و اقامت ايراني‎ها است و آنجا ايراني‎ها آيين بسته و چراغان كرده بودند» مي‌رود. در يكي از اين ميهماني‌ها ست كه «در سر ميز تماماً دو پادشاه با هم مشغول صحبت بودند، و محتاج مترجم نبودند كه با تركي حرف مي‎زدند».

ادامه سفر بازگشت به بلغارستان و شهر صوفيه و از آنجا صربستان و بوداپست و ديدار از مناظر ديدني و برخي كارخانجات بود؛ «روزي به فابريك آهن سازي رفتيم. نمي‌‎خواهم طول دهم، همين‎قدر كه در يك طرف، آهن آب مي‎شد، از طرفي تفنگ و اسباب راه‎آهن و پُل‌سازي پشت سر هم بيرون مي‌آمد، از هزار چرخ رد مي‎شد. هر چرخي يك نفر مواظب دارد. هزار و پانصد عمله در اينجا كار مي‎كنند. روزي سيصد تفنگ ساخته مي‏شود.»

مقصد بعدي روسيه است كه پيش از آن، از سن‌پترزبورگ ديدن كرده بودند و اين بار قصد دارند از اين مسير وارد ايران شوند. براي اين كار عازم دربند يا همان باب الابواب قديم شدند و نويسنده كه خواب است مي‌گويد: «چشم گشوده در جلو پنجره، مسلمانان ديدم. اگرچه در نظر اوّل خيلي وجد و سرور آورد، امّا بعد كه ملتفت شدم اينجا دربند است، و مسلمانان را در لباس فقر و مذلّت ديدم، به اندازه‌اي متأسّف و متأثر شدم كه از شدّت غصه و غم هر چه كردم ميل ننمودم كه از رختخواب پا شده برادران ديني خود را كه هفتاد سال قبل آنها هم مثل ما عزيز و متموّل و صاحب شئونات بودند، با اين حال ببينم».

در اينجا ديداري با عبدالرحيم طالبوف دارد كه از وي ستايش كرده در باره‌اش گويد: «حاجي ملاعبدالرحيم طالبوف كه صاحب كمالات و چند تصانيف دارد و آدم بسيار عالم و قابلي است ملاقات شد.»

ورود به ايران، از تبريز تا تهران

وي به همراه كاروان شاه، از بادكوبه به ايروان و در آنجا همراه شاه از اوچ كليسا كه قنديل‌هاي اهدايي شاه عباس هنوز در آنجا مانده، ديدن مي‌كند. سپس در هيجده ماه رجب از ارس عبور كرده با استقبال وليعهد كه آن زمان محمدعلي شاه است و ديگر صاحب منصبان ايراني قرار مي‌گيرد. در مسير برادرانش دبيرالسلطنه و مكرم الدوله و شماري از اقوام را زياد مي‌كند. ثقة الدوله هم پسر عموي اوست كه با وي علقه و دوستي دارد. كاروان وارد تبريز شده و او به ديدار پدرش ميرزا رفيع رييس العلما مي‌شتابد. در اينجا از فقر مردم تبريز و ويژگي‌هاي اين شهر كه از آن چندان خشنود نيست سخن مي‌گويد. وي به قياس سفرنامه‌نويسي قبلي‌اش، فصلي در بارة آثار قديمي تبريز بيان كرده و حتي پس از رفتن شاه، چند روزي مي‌ماند تا به كارهايش رسيدگي كند. پس از آن حركت كرده، مرحله به مرحله حركت مي‌كند تا حوالي قزوين به كاروان شاه مي رسد. وصف وي از آنچه در ميانة راه ديده جالب و براي شناخت تاريخ اجتماعي و اقتصادي اين ناحيه ارزشمند است. در راه از خيابان‌هاي سنگفرش صفويه ياد مي‌كند كه «در اين خط، كاروانسراهاي زياد ساخته‌اند كه حالا به جز ديوارهاي خرابه چيزي نمانده» است. در بين راه، از روستاها و شهرهاي متعددي سخن گفته است. از زنجان، سلطانيه و آثار تاريخي آن و همين?طور خاطره‌اي از ابهر كه همراه شاه بوده و شب سختي را سپري كرده‌اند. از قزوين به بعد همراه شاه به سمت تهران مي‌آيد. در بين راه، به تدريج آشنايان به استقبال مي‌آيند. اول شعبان به قرية كن رسيده و «غروب سعيدالسلطنه، برادر عزيزم وارد شد و گويا دنيا و مافيها را به من دادند». همان شب به تهران آمده و شاهد طاق نصرت‌هاي فراواني است كه مردم در استقبال از شاه زده‌اند: «در هر صد قدمي، طاق نصرتي بسته و تمام در خانه‎ها را با قالي‎ها و قاليچه‎ها و چهلچراغ و ديواركوب و آيينه زينت داده‎اند.»

اكنون از تهران سخن مي‌گويد و اين كه اين زمان چهارصد هزار نفر جمعيت دارد، تهراني كه از پادشاه فرنگ رفته خود استقبال شاياني مي‌كند: «بندگان اعلي?حضرت اقدس همايوني شاهنشاه به سعادت و ميمنت و اقبال وارد شهر شدند و طهران گويا قريب چهارصد هزار جمعيت دارد. از باغ شاه تا عمارت شهري، كوچه و بام‎ها پر بودند و مردم دعا و ثنا مي‎كردند.»

آخرين نكتة علمي وي بيان واحدهاي پول كشورهاي مختلف و مقايسة آن?ها با يكديگر است. بدين ترتيب او به وطن باز مي?گردد در حالي كه «طول اين سفر از يك سال چهل روز كمتر شد و در روي همان نيمكتي كه اين كتاب را ابتدا كرده‎ام، از قضا امروز كه پنجم ماه است، بحمدالله تعالي توي باغ اين چند صفحه آخر را نوشتم. چه خواب مفصل و درازي بود.» اين مطالب در ماه «شعبان المعظّم [1318] هزار و سيصد و هيجده هجري [نبوي] نوشته شده است.»


پي نوشت ها:

1. نمونه آن درگيري در تبريز كه خبر آن را اعتماد السلطنه در روزنامه خاطرات خود (صفر 1313ق) صص 1026 - 1027‌آورده است.

2. سفرنامه عتبات وي كه مربوط به سال 1288 ق است در مجموعه سفرنامه هاي خطي فارسي (تهران، 1388ش) ص 209 - 345 چاپ شده است.

3. مفصل اين مطالب را بنگريد در: خاندان‌هاي حكومتگر ايران (باقر عاقلي، تهران، 1386)، صص 234 - 250 كه شرحي در باره بسياري از شخصيت‌هاي سياسي اين خاندان آمده است.

4. بنگريد: ماهنامه الكترونيكي بهارستان، ش 18، ص 4


| شناسه مطلب: 82691